یه سری من و بچم رفته بودیم بازاریه جای خیلی شلوغ
بچم بهونه چیزی گرفت من براش نخریدم گریه میکردوبهونه میگرفت یهودیدم خانمی دست بچم و گرفت وتندتندداره میره دویدم دستشو گرفتم گفت میخوام بترسونمش ک گریه نکنه
وای منم بارداربودم عصبانی شدم مجبورشدم بچموبغل کردم تاخانمه ازمون دورشه