شهدا در جبهه های نور به مقاماتی می رسیدند که هر سالک الهی برای رسیدن به آن مقامات سال ها می کوشد. نزدیکترین و زیباترین طریق سیر الی الله را می شد در جبهه ها یافت. سردار کمیل کهنسال در خاطره ای زیبا از مکاشفه یک شهید والامقام می گوید:
شهید "حاج فرضعلی احمدی" پیرمردی بود عارف.اهل قائمشهر مازندران بود که در مهاباد با هم آشنا شدیم. مهر و محبتش در دلم رخنه کرده بود و از آن به بعد در تمام مناطق عملیاتی همیشه با هم بودیم. او برایم همچون یک پدر بود.
همیشه در کوله پشتی اش یک قوطی داشت و خرج هایی هم همراهش بود. خیلی راحت، خاروخاشاک را جمع می کرد، آب می ریخت داخل قوطی و خیلی سریع، حتی در خطوط عملیاتی، چای دم می کرد.
انسان عجیبی بود. با نماز شب ها و ناله و گریه هایش مرا به شدت منقلب می کرد.
یک شب در منطقه کرخه نور بودیم. قبل از عملیات فتح المبین، دعای کمیل برگزار شد. من آن زمان فرمانده گردان بودم و حاج فرضعلی هم مثل یک پدر در کنارم بود. بعد از دعای کمیل برگشتم به سنگر؛ حاجی هم پشت سرم آمد. آن زمان دعای کمیل ها عموماً تا نیمه شب حتی گاهی اوقات تا صبح طول می کشید.
دیدم حاج فرضعلی از گریه زیاد، هق هق می کند و می خواهد یک چیزی به من بگوید. با همان حالت، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: «کمیل! من در مراسم دعا یک چیزی دیدم.»
من هم از گریه های حاجی دلم گرفت و با این حرفش متعجب شدم؛ او خیلی آرزوی شهادت می کرد. گفتم: «حاجی! چی دیدی؟»
حاج فرضعلی در جوابم گفت: «وقتی دعای کمیل تمام شد، همانجا سر جایم نشستم. در عالم خواب و بیداری یکدفعه دیدم یک صحنه ای جلوی چشمانم ایجاد شد؛ یک میدان وسیعی بود؛ گروه هایی را دیدم که در حال رفت و آمد هستند. برایم سؤال شده بود و با خود می گفتم: اینها چه کسانی هستند؟ اینجا دیگر کجاست؟ در همین لحظه ناگهان یک نفر از پشت دست گذاشت روی شانه ام و گفت: "حاج فرضعلی! اینجا صحرای قیامت است."
عده ای را می دیدم که به سویی می روند؛ پاهایشان مثل انسان است ولی سرهایشان مثل حیوان! انواع و اقسام حیوانات هستند. عجیب تر اینکه مثل انسان ها بر روی دو پا راه می روند. کسی که پشت سرم بود و من نمی توانستم ببینمش، دوباره پشتم را با دستش زد و گفت: "این ها همان آدم هایی هستند که به طبیعت حیوان زندگی کردند و هرکدام به شکل یک حیوان متفاوت ظاهر شدند."
گروهی دیگر را دیدم که سرهایشان به یک سمت افتاده و یک چیزی هم بغلشان است، شبیه به یک تخته بزرگ که رویش خط خطی بود. باز هم برایم سؤال شد و دوباره همان دست به پشتم خورد و گفت: "اینها امیدی برای نجات نمی بینند. اینها ناامیدند از عمل خودشان."
عده ای را دیدم که یک تابلوی سفید و روشن بغلشان است. خیلی خوشحال و بشاش به سویی می روند. دوباره آن دست به شانه هایم خورد و گفت: "این ها به اعمالشان امیدوارند."
جمعیتی را دیدم که روی پای خودشان می رقصیدند و نورانی بودند. به حدی نور از سر و صورتشان می تابید که وقتی این نور به زمین می خورد، اثرش ماندگار می شد و از بین نمی رفت. بار دیگر آن دست به شانه ام خورد و گفت: "اینها شهدا هستند."»
شهدای ما به مقام مکاشفه رسیده بودند. حاج فرضعلی این پیرمرد عارف لشکر 25 کربلا، تمام دغدغه اش شهادت بود. او حبیب بن مظاهر لشکر بود. این مکاشفه ای که برایش اتفاق افتاده بود را برایم تعریف کرد و هق هق گریه هایش بیشتر شد.
مدام آرزوی شهادت می کرد و زیستن در دنیا برای این پیرمرد عاشق، سخت شده بود. اواخر جنگ خیلی گریه می کرد، می گفت: «کمیل! همه رفتند و من پیر شدم. محاسنم سفید شد ولی هنوز شهید نشدم.»
شهادت حق حاج فرضعلی بود و بالاخره آن پیرمرد بی سواد عاشق، که کلاس درسش مکتب عشقبازی امام(ره) بود، از دانشگاه جبهه فارغ التحصیل بندگی شد و چه زیبا به ملکوت اعلی پر کشید.
یاد و نامش همیشه در دلم جاری است و دست پدرانه اش بر سرم را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد