داستان خواهر شوهرم
داستان از این قراره که من دوران عقدم هروقت می رفتم خونه مادرشوهر مینا
گهگداری اخم و تخم این خواهر شوهرم و به خودم می دیدم
ماهم راهمون دور بود من ماهی یکبار می رفتم خونشون
همون دو سه روزم این دختر نمی تونست جلو خودش و بگیره
اولاش فکر نمی کردم با من مشکل داشته باشه
می گفتم حال خودش کلا خوب نیست
تا یبار تو ماشین شوهرم که خواب بودم میاد تو ماشین ما و من با جیغ و دادش از خواب می پرم که داد می زد سر شوهرم و درمورد من بد می گفت
در نهایتم یبار دوران عقد تو خونشون بحثم شد با خودش و مادرش
اونم یجور ختم به خیر شد....
خیلی رفتارش مفصله فقط همین بس که این دختر به شدت پاچه پارست
گذشت تا نزدیکی عروسیمون مادرشوهر مینا گفتن تو پسرمونو از آبجیش و پدر مادرش دور کردی نمی خواد بری سر خونه زندگیت
بگذرد که چه چرت و پرتایی به من خانوادم گفتن و گذشت
چون زندگیم و می خواستم من مثل خودشون بی شخصیتی نکردم.
بعد ده بیست روز به زور اختلاف و گذاشتیم کنار و من و شوهرم رفتیم...
رفتارهای خواهر شوهرم تا همین اوایل عروسیمونم ادامه داشت و رفتن به خونشون و واقعا برام عذاب کرده بود
خداروشکر الان دیگه کاریم نداره منم که کلا کاریش ندارم .....
ولی این خانواده با کارشون تو دوران عقد کاری کردن که هر وقت به دوران عقدم فکر می کنم خداروشکر می کنم که تموم شد....