۱۷ سالمه
ایشونم ۱۲ یال بزرگتره
یازدهمم
س ساله با یکی اشنا شدم از رو سرگرمی
ده ساعت باهم فاصله داریم
اما بعد یسال کم کم علاقه بوجود اومد
بعد دوسال رابطمون جدی شد
کلب اتفاقا برامون افتاد ک کسی فکرشم نمیکنه و این اقا خودشو بدجور ب من و خونوادم ثابت کرد
دیگه باهم سفر رفتیم(با خونوادم)
اومدن خواستگاری...
ولییی...
میگه رابطمون خراب میشه اگه یسال دیگه لانگ بمونیم وگرنه اگ نزدیک هم بودیم مشکلی نبود
خودشم کارش جوریه نمیتونه بیاد اینجا
خونوادم شرایط کاریشو دارن بریم اونجا اما قبولنمیکنن
میبینم راستم میگه اما اخه من درسم چی میشه
میگه میبرمت کل روز کتابخونه هواتو دارم بخونی
خونوادمم راضی ب این نیستن ك من قبل کنکورم و مشخص شدن دانشگاهم ازدواج کنم
ی مشکل دیگه ك این بیشتر رو اعصابمه اینه ك فقط با فرهنگیان موافقه
من رشته هاس دیگخ دوس دارممم از فرهنگیان بدممم میاددد
ولی مامانم اینا با این موافقن ینی اوکین
هرچند معلوم نیس اصن بقیه رشته هارو قبول شم یا نه ولی حش بدی دارم احساس خفگی و اجبار دارم
از طرفی من بیشتر ترجیحم اینه یسالو عقدی چیزی بمونیم چون میترسم نتونم درش بخونم قبول شم
چون ب هرحال درس خوندن واسه کنکور فرق داره
راستی وضع مالیشم مث خونواده خودمه
خانوادشم وضع مالیشون یکم بالاتر از ماس
از نظر فرهنگی مثلا اعتقادات و اینا هم دوتامون هم خونواده ها خیلی باهم جورن
ببخش زیاد شد