دلش ی کتونی میخاد گرونه نزدیکه ده تومنه دو ساله ک با من ازدواج کرده خیلی دلش میخاد بخره پولش هی نمیرسه گفتم ی انگشتر دارم ک شوهرم از وجودش خبر نداره اونو بفروشم برای روز مرد براش اون کتونی رو بخرم ولی ی کاری کرده دلم برنمیداره من ده تومن پول جمع کرده بودم میخاستم برم طلا بخرم برای زایمانم ازم گرفت گفت خیلی پول لازمم بد فهمیدم داده ب خواهرش میگم این ک انقدر برای من ارزش قائل نیست همه پولاشو حساب کتابشم با مادرشه چرا براش همچین فدا کاری کنم