رفیقم امروز عصر گریه میکرد و تعریف کرد برام که؛
پسر عموم عاشق دختر داییش بود
دیونه اش بود از بچگی میمیرد براش و همه کار میکرد
بچه بود با یادمه با چشمای خودم دیدم
سهم کباب خودشو نمیخورد میداد دختر خاله اش
دختره تا یک سنی پسر عموم را دوست داشت
اما از وقتی دختره رفت سرکار و درآمدش خوب شد و بزرگ شدن با آدمای باکلاس و شیک و دوستان و اکییپ های جدید آشنا شد دیگه پسر عموم را آدم حساب نکرد
بهش میگفت در حدی نیستی باهات ازدواج کنم و این حرف ها و خیلی پسر عموم را اذیت کرد
اما پسر عموم کوتاه نمیومد هی میگفت فقط فلانی
خلاصه ادامه داشت دختره میگفت نه
پسر عموم میگفت باید یک روز راضی بشی
دختره ۲ سال پیش تو تصادف فوت کرد
پسر عموم هنوز سیاه از تن درنیاورده
و هروز با هر مناسبت و دلیلی میره سر قبرش
گفتم خب الان چرا گریه میکنی ؟
دوستم گفت؛ امروز ظهر داشتم میرفتم سر قبر پدرشوهرم
چون روز مرد مسافریم من و شوهرم و شوهرم گفت امروز بریم سرخاک پدرم
تو قبرستان دیدیم پسر عموم کیک تولد گذاشته رو سنگ دختره و دراز کشیده سیگار میکشه
گفتم چرا؟
گفت امروز تولد پسر عموم بود