وقتی نوجوون بودم پدرم خیلی زجرم میداد هر شب کتکم میزدو منو از خونش پرت میکرد بیرون ابرومو میبرد داد میزد میگفت تو هرزه ای مادرم بهم میگفت تو شبا دیر میای خونه پیش پسرایی ولی من سر کار بودم تا هشت شب
یادمه ی بار با خواهرم دعوام شده بود مادرم با کمربند منو میزد ک چرا ب خواهرم تو گفتم بابام اومد وسیله هامو پرت کرد بیرون گفت تو دختر من نیستی الان دست نگاه کن من شدن الان نوبت منه ک بزارمشون خونه سالمندان داغ دلم اروم نمیشه یادم نمیره چ روزایی و برام زهر مار کردن