خب نمیدونم
خیلی چیزا دیدم
من یه بار اومدم بازی احضار جن رو انجام دادم
سه تا شمع یه کتاب قرمز که توش نوشته باشه
تو اتاق تاریک تنها بودم ازش پرسیدم کجا هستی؟گفت پشت سرت روی طاقچه
و واقعا پشت سرم طاقچه بود
و یهویی همه ییی شمعا باهم خاموش شدن
یه بارم رفتم تو حیاط دیدم خرگوشا هر دوتاشون زل زدن به پشت سرم به پشتم نگاه کردم
رو در حال پذیرایی یه پرده ی خیلی سنگینه که دو نفر به زور میتونن تکونش بدن داده بودمیش بالا اویزونش کردیم به یه میخ بعد نصف پرده هم تکیه داده بودیم دیوار بعد اون نصف پرده قشنگگگگ اومد پایین دوباره رفت بالا تکیه به دیوار شد
یه بارم یه لیوان مخصوص که مال پدر شوهرم بود فقطم ازش یدونه بود رو ابچکان بود تو اشپزخونه اشپزخونه هم قدیمیه یه جورایی مثل اتاقیه که در نداره اون لیوان یهو پرت شد تو حال با اینکه همه تو اتاق بودن یعنی همه داشتن صلوات میفرستادن
یه بارم یه پیرزن دیدم با چادر سفید که قشنگ از حال راه رفت رفتش تو اتاق
پرسیدم گفتن چون این خونه خیلیییی قدیمیه وقتی ساخته شده اون محله وجود نداشت دو نفر مردن خاکش کردن تو زمین این خونه
اینم خونه ی مادر شوهرمه