2777
2789
شوهر عمم از خونشون داشته می‌رفته یه شهر دیگه بعد دم راه ماشینش خراب شده تو نگو نزدیک قبرستون خراب ش ...

بدش این مرده دستشو گذاشتخ پشت ماشین هل داده ماشین حرکت کرده 

عکس جای دستاس که روی اینه و پشت ماشین بود رو گرفته بود حالت چنگ بودن خیلی وحشتناک بود ازون به بعد دیگه تنهایی توی جاده نمیره 

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

خب نمیدونم

خیلی چیزا دیدم

من یه بار اومدم بازی احضار جن رو انجام دادم

سه تا شمع یه کتاب قرمز که توش نوشته باشه

تو اتاق تاریک تنها بودم ازش پرسیدم کجا هستی؟گفت پشت سرت روی طاقچه

و واقعا پشت سرم طاقچه بود

و یهویی همه ییی شمعا باهم خاموش شدن

یه بارم رفتم تو حیاط دیدم خرگوشا هر دوتاشون زل زدن به پشت سرم به پشتم نگاه کردم

رو در حال پذیرایی یه پرده ی خیلی سنگینه که دو نفر به زور میتونن تکونش بدن داده بودمیش بالا اویزونش کردیم به یه میخ بعد نصف پرده هم تکیه داده بودیم دیوار بعد اون نصف پرده قشنگگگگ اومد پایین دوباره رفت بالا تکیه به دیوار شد

یه بارم یه لیوان مخصوص که مال پدر شوهرم بود فقطم ازش یدونه بود رو ابچکان بود تو اشپزخونه اشپزخونه هم قدیمیه یه جورایی مثل اتاقیه که در نداره اون لیوان یهو پرت شد تو حال با اینکه همه تو اتاق بودن یعنی همه داشتن صلوات میفرستادن

یه بارم یه پیرزن دیدم با چادر سفید که قشنگ از حال راه رفت رفتش تو اتاق

پرسیدم گفتن چون این خونه خیلیییی قدیمیه وقتی ساخته شده اون محله وجود نداشت دو نفر مردن خاکش کردن تو زمین این خونه

اینم خونه ی مادر شوهرمه

مسیحی ام🛐 (همون چشم آبی قبلی)

پنج شیش ماهه باردار بودم خونه داخل اتاق توی تخت تنها خوابیده بودم ساعت هم تقریبا ۴ عصر .یهو دیدم ی چیز خیلییی نورانی نور زرد و سفید خیلی درخشان داخل شکممه و یک مار خیلیییی بزرگ خیلی بزرگ بود رنگشم سفید دور بدنم میپیچید که به چیز نورانی داخل شکمم برسه هی دنبالش بود حتی نمیتونستم تکون بخورم انقدر سنگین بود 

نه خواب بودم نه هشیار ولی هم برام عجیب بود هم ترسناک

خیلی اتفاقا

صدای نفس کشیدن و حس کردنش کنار گوشم

دیدن دختر کوچولو که داره گریه میکنه

دیدن عروس با لباس خونی

صدای گریه و ناله زن

از خواب پریدن یهویی با گریه و زل زدن به یه جا

راستش من دو سه ساله درگیر این جریانم و زندگیم جهنمه:)

مسیحی ام🛐 (همون چشم آبی قبلی)

ی خونه داشتیمممم دوبلک س بود طبقه بالاااش اصلا استفادا نمیشد 

من گهگاهی  میرفم تمیز کنم . شبااا همش لکه خون و اب  میدیدم 

بعد فردا پاک میشد    بعد یمدت  دیدم نیست 

تت چند روز بعدش دیدم از پله ها اب میچکه 

خونوادمم دیدن و باورم کردن 

ن لوله  ای بود ن چییزییییی 

خونه رو سرماه عوض  کردیممممم

مستاحر  بعدی مون هم همین اتفاق  براش پی ش اومد

فرار کردن 

پنج شیش ماهه باردار بودم خونه داخل اتاق توی تخت تنها خوابیده بودم ساعت هم تقریبا ۴ عصر .یهو دیدم ی چ ...

منم عیننننگگ همینو دیدم منتها ماره دور پاهای مامانم میپلکید

پاهای مامانم اونموقع یه مریضیی داشت...نمیدونم هنوزم چی بود دیدم

همون آسمون معروفم که زدید تعلیقش کردید:)

اینی ک میگم ترسناک نیست

ولی با خوندن کامنتی ک درمورد فوت مادر بزرگ یکی از کاربرا بود

افتاد یادم مامانم گفت وقتی که مادرشو خاک کردن از زیر خاکه یهو ب طور عجیبی پروانه دراومد و بعد ی دور سمت مادرم و دایی خاله هام چرخیده

بعدش سرقبر نشست این سری بال گرفت رفت

مامانم میگفت حس کردم‌اون پروانه مادرم بوده چون فقط دور ما خواهرو برادرا گشته نرفته سمته بقیه جمعیت

پنج ماهه حامله بودم تو شهر غریب 

همسرم ماموریت بود 

شب تا یازده نشستم پای تلویزیون حالم بد بود

اوج کرونا هم بود جرأت نداشتم جایی برم

گفتم همه لامپ ها رو میزارم روشن و میخوابم 

درب خونه رو قفل کردم و خوابیدم 

خواب و بیدار بودم که صدای پچ پچ تو خونه پیچید و یک خانمی میگفت نترسونیدش حامله است 

من یهو بلند شدم چراغ رو روشن کردم گفتم یا علی 

یا زهرا 

یا حسین 

رفتم تو حال و با موبایلم قرآن گذاشتم ولی شاید باورتون نشه کف خونمون داغ داغ بود 

رفتم تو حیاط هر چی اینو برای شوهرم تعریف کردم باورش نشد 

و بعدش دیگه تنهام نزاشت.

منم عیننننگگ همینو دیدم منتها ماره دور پاهای مامانم میپلکیدپاهای مامانم اونموقع یه مریضیی داشت...نمی ...

بنظرت چی بود اخه ینی چی دنبال جنین توی شکمم بود همش میلولید به خودش

چه جالب بعدش پاهای مامانتون الان چطوره

بنظرت چی بود اخه ینی چی دنبال جنین توی شکمم بود همش میلولید به خودشچه جالب بعدش پاهای مامانتون الان ...

من به مامانم گفتم گفت شاید برای طلسمی چیزیه این مریضیم که اینجوری دیدیش...دعا و قران اینا خوند یکم بهتر شده الان ولی هنوزم دارتش مریضیو

همون آسمون معروفم که زدید تعلیقش کردید:)

پدرم وقتی تازه ازدواج کرده بودن توی خونه دراز کشیده  بوده بعد چندتا زن بلند قد نورانی آمدن بالای سرش گفتن بهش که خدا بهت پسری هدیه میده اسم اون پسر رو بزار محمد تا در امان خدا باشه گفت کل خونه رو نور گرفته بوده  بعد اینا رفتن یه بوی خوب توی خونه بوده 

عمم نماز صبحش اونجا بوده به مادر پدرم گفته خونتون خیلی بوی عطر خوبی میده از کجا خریدین پدرم گفت ما فقط تعجب کردیم خیلی  چون اصلا عطری نداشتیم (خونه رو تازه ساخته بودن)

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز