بارداری وحشتناک ک بماند با تمام سختیاش
روزی ک دخترم دنیا اومد تو بیمارستان از گشنگی و تشنگی گریه میکردم ی نفر نبود دستم ی لیوان اب بده ،سبد وسایلم بیرون اتاق زایمان بود و خیر سرم رفته بودم بیمارستان خصوصی ک اون ساعت هیچ کسی نبود ی لیوون اب دستم بده
گذشت اون روز اومدم خونه روز سوم فهمیدیم خانم زردی داره ،رفت دستگاه مجبور شدم بهش شیر خشک بدم ،یبوست شد شیرش رو عوض کردیم بدتر شد نتونست شیر خشک بخوره شیر خودمم خیلی کم بود تا ی ماه درگیر این زردی بودیم چون پایین نمی اومد
از این دوئل خواستیم رد شیم کولیک شروع شد
چنان جیغ های بنفش میزد ک ستون ساختمون میلرزید و من مجبور بودم تحمل کنم ن دارو ن درمان هیچی تاثیر نداشت
دیوونه شده بودم از بیخوابی و این جحم از بیقراری
اینم یکم کمرنگ شد یعنی عادت کردم بهش ،رفلاکس شروع شد بچه اصلا لب ب شیر نمیزد بگم ۱۰ روز تمام ۱۰ مک شیر نخورد اغراق نکردم
رسیدیم ب ۶ماهگی ،کم کم کمکی میدادم اونم هر چیزی رو نمیخورد