2777
2789
عنوان

قصه تلخ من قسمت هشتم

261 بازدید | 27 پست

شماره پسررو داد بهم و من دادم به خواهرم (خواهرم بعد اون اتفاق یکم باهم مهربون شده بود و به این پیشنهاد من خیلی خوشحال بود) خواهرم با اون پسره دوست شد و ما هم در خیال اینیم که اینا ازدواج میکنن ما هم بهم میرسیم زودتر نگو زهره خواهر هنوز تمومی نداره علی سربازیشو تموم کرده بود و ما اکثرا هر روز همو میدیدیم تو این میان ما از اون محله اسباب کشی کردیم و از علی اینا دور شدیم ولی مدرسه ما نزدیک خونمون بود و من چون فنی میخوندم اکثرا میپیچوندم کلاسارو هر روز که از خونه میزدم بیرون میدیدم علی جلو دره هر روز برام خوراکی مدرسه + پول تو جیبی میزاشت تو‌ کیفم وظیفه پدری داشت رو من بابای من کسی نبود که حتی پاشه ببینه دخترش سالم رفت مدرسه یا نه بابای من بشدت مذهبی و افکار کهنه و آدم منفی و دائما ضد حال زنی بود و هر روز با صدای جنگ و دعوای مامان بابام بیدار میشدم و اگه علی نبود من حتی نمیتونستم خوراکی بخرم واسه خودم چون اون زمان پدرم فقط هفته ای ۵۰۰ تومن بهم میداد که اونم قرعه خونگی میزاشتیم واسه عید لباس میگرفتم چون پدرم نمیگرفت مامانمم فقط خرج خودش میکرد مارو کلا نمیدید خلاصه علی هر روز با ی کادو میومد دنبالم ی روز ولنتاین بود اومدم خونه دیدم خواهرم گفت ببین حامد برام چی خریده دیدم ی شاخه گل رز بود با یک لاک و عروسک کوچیک گفت ها کادوی تو چیه منم نشون دادم خواهرم دیگه کلا با من حرف نزد اخه کادوی ی باکس بزرگ بود پر از عروسک و عطر و کش مو و.... البته اینم بگم قبل ولن شب یلدا بود تو خونه نشسته بود عصر بود علی زنگ زد گفت چیکار میکنی گفتم هیچی نشستم گفت به مامانت بگو میری سوپر مارکت زود بیا پایین کارت دارم رفتم پایین دیدم ماشینش پره پشمک و شکلاتای قلبی و عروسکه گفت اینو امسال اوردم برات ایشالله یلدایی اصلیت ساله بعد باشه من دیگه واقعا کم اورده بودم جلوی کارایی که علی برام میکرد البته اینم بگم که خانوداه علی همگی و کله فامیلاش میدونستن ما در ارتباطیم و خانوادش آدمای شاد و خیلی مهربونی بدون ولی با این حال مامانم رو خواهرم شدیدا مخالف کرده بود چون دوست پسرش پشت علی بد گفته بود و اینا کلا به علی حسودی میکردن چون دائما علی برام در حال خرید بود روزه تولدم رسید در ضمن من دی ماهی هستم رفتم دره ماشینو باز کنم بشینم که دیدم برف شادی زد رو صورتم تولد تولد تولدت مبارک اصلا انتظارشو نداشتم که هیچ یادمم نبود تولدمه کلی برام کادو گرفته بود که گفت اصلیه رو باز کن باز کردم دیدم گوشی لمسی که اولین بار اومده بود اونزمان برام خریده واقعا خجالت کشیدم بابت اینهمه خوب بودنش علی فقط همه جوره میخواست خودشو بهم ثابت کنه در کل ما ۸ سال دوست بودیم و این نوشته ها گوشه ای از زندگی ما هست و من خیلی مختصر گفتم و اینکه خواهرم با اون پسره ازدواج کرد ولی علی با حامد قطع ارتباط کرده بود بخاطر بد گویی حامد با این حال علی همه روز زنها رو هم برا من کادو میگرفت هم برا مامانم ،مامانم که میخواست یکم راضی شه خواهرم انقد از علی بد میگفت که نظرش عوض میشد 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ادامه رو این زیر مینویسم 


بیچاره علی در به در دنبال خوشحالی منو خانوادم بود ولی در این میان ما جرو بحثهای زیادی هم داشتیم و اکثرا قطع ارتباطامون تا ی هفته طول میکشید ولی دعواهامونم شیرین بود ی روز که قهر بودیم اینم بگم علی شدیدا چادری دوست داشت ی روز که قهر بودیم نذر کردم خدایا ما آشتی کنیم من چادر سرم میکنم اونروزم با چادر رفتم مدرسه از مدرسه که اومدم خونه دیدم پیام اومد علی بود نوشته بود چقد چادر بهت میومد من واقعا هنگ کرده بودم زنگ زدم برداشت گفت جانم گفتم تو کجا بودی گفت روبروی مدرستون رستوران بود اومدم اونجا ناهار بخورم (مثلا بخاطر من نیومده بود ) گفت خیلی دوست دارم گفتم من بیشتر فرداش از مدرسه داشتم برمیگشتم با علی هم قرار نداشتم ولی بهش گفته بودم میرم خونه داییم خونه داییم اینا تو محله علی اینا بود میرفتم سوار تاکسی بشم دیدم کلی دختر ریختن تو خیابون میگن وای اون پسررو یعنی اومده دنبال کی منم که پشت دخترا بودم جلو رو‌ نمیدیدم اومدم جلو دیدم علی هست وای چقد ذوق کردم پیشه دخترا گفت جانم سوار شو بریم من اونموقع خوشبختترین ادم رو زمین بودم فرداش که رفتم مدرسه دخترا همش از علی میگفتن و منم غیرتی میشدم گذشت و گذشت و مدرسه من تموم شد و گفتم نمیرم دانشگاه و این شروع دعوای من و علی شد بحث هر روزمون بیا ببینمت و من میگفتم مامانم نمیزاره و واقعا نمیتونستم برم بیرون چون موقعیتشو نداشتم ولی علی متاسفانه باید هر روز منو میدید

 و این میان بگم علی ی زنداداش داشت که بسیار خانم جلف و پررو دروغگویی بود که همش میون ما دعوا راه مینداخت و گذشت اونروزا و ما ی دعوای مفصل کردیم اینو بگم که اکثرا تو دعوا ها من پیش قدم میشدم چون علی خیلی مغرور بود من هزار بار باید زنگ میزدم پیام میدادم تا آشتی کنیم هر موقع بحثم میشد به مامانش و داشش زنگ میزدم اون طفلیا همش پشت من در میومدن همیشه مامانش میگفت دخترم علی از عشق زیادی که به تو داره اینجوری شده و همیشه دعواها بخیر میگذشت ولی دعوای اخری ما بیش از ی هفته طول کشید ی شب که خونمونم مهمون بود دیدم ۱۲ شبه پیام اومد بهم ....


دیدم علی هست نوشته ۲۱ روز یعنی ۲۱ روز بود که قهر بودیم دلم از پر بود جوابشو ندادم زنگ زد جواب ندادم دیدم دس بردار نیست گوشیمو خاموش کردم فرداش که گوشیو روشن کردم دیدم کلی پیام اومده بهم زنگ زد گفت تموم کنیم من خستم گفتم منم خستم گفت بیام خواستگاریت من بدون تو نمیتونم گفتم خانوادم منو به تو نمیدن مامانش زنگ زد خونمون که بیاد خواستگاریم مامانم پشت تلفن قبول کرد ولی پدر منو دراورد خواهرام از ی طرف مامانم از ی طرف ظهر قبل اومدن مامانش منو از خونه بیرون کردن که خونه نباشم 😭 عصر که اومدم خونه گفتم مامان چی شد گفت پر رو پررو مامانشو فرستاده خواستگاری منم به مامانش گفتم من دختری برای شما ندارم بسلامت دنیا رو سرم خراب شد استرس همه وجودمو گرفته بود مامانمو خواهرام همش تهدیدم میکردن اگر با اون ازدواج کنی باهات قطع رابطه میکنیم و من واقعا چقد تنها بودم ولی مامانش دو سه بار زنگ زد گفت ندی فراریش میدیم مامانم پشت تلفن هر چی از دهنش اومد گفت قشنگ احساس کردم که مردم سیمکارتمو عوض کردن و ارتباط منو علی تموم شد ی جورایی بهش بی احساس شده بودم که بعد هاااا فهمیدم مامانمو خواهرم دعا گرفته بودن برام ولی علی همچنان دنبال من بود،بعد اون ماجرا رفتم دانشگاه ثبت نام کردم و دانشگاه ما بالا شهر بود دخترا همشون افاده ای و عملی و من ساده ترین دختر اون دانشگاه بودم ولی کارای اونا برام جالب بود و ی جورایی دوست داشتم عین اونا باشم همشون با چنتا پسر بودن و اصلا به ازدواج فکر نمیکردن هدفشون فقط تیغ زدن مردا بود این مدت من اصلا از علی خبری نداشتم تا اینکه از فامیلامون شنیدم علی ازدواج کرده ولی اصلا ناراحت نشدم ی جورایی هم از خانوادم ترسیده بودم و هم کلا ازش زده شده بودم  گذشت و گذشت 
ی روز دوستم اومد دانشگاه  گفت نازی دیشب علی بهم پیام داده گفته توروخدا نازی رو پیدا کن میخوام باهاش حرف بزنم گفتم غلط کرده اونکه ازدواج کرده منو میخواد چیکار دوستم پیام داده بود بهش که نازی نمیخواد باها حرف بزنه که اصرار پشت اصرار تا اینه با سیمکارت خودم بهش پیام دادم امرتون؟گفت دوره سرت بگردم زنگ زد من زار زار گریه میکردم گفت تورو قرآن گریه نکن ببین من طلاقش دادم من ی ماهم نامزد نموندم فقط خواستم تو بترسی برگردی قرار گذاشتیم همو دیدیم بعدش هر چقد گفت بیام خواستگاریت قبول نکردم یعنی سنگ شده بودم 


ادامه رو این زیر مینویسم بیچاره علی در به در دنبال خوشحالی منو خانوادم بود ولی در این میان ما جرو بح ...

کله خانواده و فامیلاش خواستن پا در میونی کنن حتی به مامانمم گفتن جلو جوونا سنگ ننداز بزار اینا بهم برسن متاسفانه مامان من شدیدا ادم خشن و بد اخلاقی هست خلاصه از علی اصرار از من انکار که نه نمیشه تو ی بار هم ازدواج کردی خانوادم بدونن اصلا امکان نداره موافقت کنن این شد که ی شب همه حرفامونو زدیم و علی زد به سیم آخری ی حرفایی زد بدجور دلمو شکست پاشدم انقدر گریه کردم همه عروسکو کادوهایی که برام خریده بود رو پاره کردم ی مقداری از وسایلاش مونده بود ست نقره و گوشی و کلی خریدای دیگه که مامانم برد تحویل داد اونا هم کادوهای منو تحویل دادن علی گفت میرم ازدواج میکنم ولی این سری با اونی که خانوادم بگن و منم گفتم بسلامت و رفت و ازدواج هم کرد با اونی که خانوادش براش تصمیم گرفته بودن البته اونموقع علی۲۶ سالش بود و من۲۱ بعد اون هر خواستگاری اومد رد کردم خانوادم با هر خواستگاری تهدیدم‌ میکردن باید ازدواج کنی دو سال از رفتن علی گذشته بود ی روی خواهرم زنگ زد گفت بیا اینجا شام با مامان و من اصلا حال نداشتم قبول نکردم انقد اصرار کرد که مهمون دارن بیا رفتم نگو خواهرم به خاطر کاری که کرده عذاب وجدان داره و میخواد من سروسامون بگیرم رفتم دیدم مهمونا اومدن با ی پسرشون نگو مراسم برا اینه که منو پسره همو ببینیم اولین نگاهم به پسره تو دلم گفتم ایییی چه پسره زشتیم دارن ولی این شد شروع ماجرا 

کله خانواده و فامیلاش خواستن پا در میونی کنن حتی به مامانمم گفتن جلو جوونا سنگ ننداز بزار اینا بهم ب ...

من پسررو قبول نکردم خواهرم و دامادمون گفتن بیاین گروه بزنیم تو اونجا حرفاتونو بزنین علارغم میلم منو ادد کردن منم چند روز حرف زدم بعد به دامادمون گفتم شرایط من با ایشون نمیخونه ما برای هم نیستیم مگه ول کن بود دامادمون انقد پادرمیونی کرد + تهدیدای خواهرم تا من ازدواج کردم اینو بگم از فردای عقدم تا الان مریضم تو این مدت هر مریضی که بگین گرفتم هر جا رفتم تنها رفتم همسرم به شدت خانواده خودشو میپرسته حرف حرف اوناست تو دکتر و بیمارستان و زایمان همیشه خدا تنها بودم تا الان که ده ساله ازدواج کردم یک روز خوش ندیدم همسرم از لحاظ عاطفی صفر هست اصلا نمیدونه محبت چیه زنو بچه چیه به شدت خسیس بی پول بی فرهنگ و اصلا به خودش نمیرسه و همش غر میزنه از تنهایی زیاد گفتم بچه دار شم غمم کم شه ولی بدتر شد از لحاظ خانواده اینو بگم چندین بار کارمون به طلاق کشیده ولی  چون خانوادم به هیچ‌ عنوان پشتم نبودن برگشتم سره خونم ولی روزایی که من دیدم سختیایی که من کشیدم خدا سره هیچ کسی نیاره و اینم بگم این دو سال اخیر ی بیماری خیلی وحشتناکی گرفتم که نمیدونم تا چند ماه زندم فقط برام دعا کنین شاید خدا دعای شما رو بشنوه اینم بگم علی شنیده بود قضیه منو چندین بار از طریق مجازی پیام داد که طلاق یگیر خودم پشتتم قیول نکردم چون زندگی و خانواده داره و اینم بگم من به علی ضلم نکردم دعایی که خانوادم برام نوشتن باعث سردی ما شد و من مردی به مردی علی ندیدم تو عمرم هشت سالی که با علی بودم و لذت بردم در ازدواجم کلا از دماغم ریخته شد اینم بگم بابام از قضیه خبر نداشت مامانم نگفته بود بهش ولی اگه میدونست شاید قبول میکرد اگر منو علی با بابا حرف میزدیم حتما قبول میکرد ولی بچگی کردیم یادمه چند سال پیش بابام باباس علیو میبینه داشتن صحبت میکردن که بابا به بابای علی میگه پسرای تو خیلی معدبن مخصوصا اقا علی که باباش میگه اون میخواست پسره تو شه شما قبول نکردین که بابام اونموقع قضیه مارو فهمیده 



ببخشین خیلی طولانی شد اگر عاشقین اگر کسیو دارین که براش مهم هستین به هیچ عنوان ترکش نکنین با همه سختیها پیشش باشین پس نزنین ارزششو داره من فقط با خاطرات اون روزا زندم لطفا برام دعا کنین ممنونم که داستان زندگیمو خوندین🙏...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   nazi09  |  5 ساعت پیش
توسط   domino18  |  4 ساعت پیش