ادامه رو این زیر مینویسم
بیچاره علی در به در دنبال خوشحالی منو خانوادم بود ولی در این میان ما جرو بحثهای زیادی هم داشتیم و اکثرا قطع ارتباطامون تا ی هفته طول میکشید ولی دعواهامونم شیرین بود ی روز که قهر بودیم اینم بگم علی شدیدا چادری دوست داشت ی روز که قهر بودیم نذر کردم خدایا ما آشتی کنیم من چادر سرم میکنم اونروزم با چادر رفتم مدرسه از مدرسه که اومدم خونه دیدم پیام اومد علی بود نوشته بود چقد چادر بهت میومد من واقعا هنگ کرده بودم زنگ زدم برداشت گفت جانم گفتم تو کجا بودی گفت روبروی مدرستون رستوران بود اومدم اونجا ناهار بخورم (مثلا بخاطر من نیومده بود ) گفت خیلی دوست دارم گفتم من بیشتر فرداش از مدرسه داشتم برمیگشتم با علی هم قرار نداشتم ولی بهش گفته بودم میرم خونه داییم خونه داییم اینا تو محله علی اینا بود میرفتم سوار تاکسی بشم دیدم کلی دختر ریختن تو خیابون میگن وای اون پسررو یعنی اومده دنبال کی منم که پشت دخترا بودم جلو رو نمیدیدم اومدم جلو دیدم علی هست وای چقد ذوق کردم پیشه دخترا گفت جانم سوار شو بریم من اونموقع خوشبختترین ادم رو زمین بودم فرداش که رفتم مدرسه دخترا همش از علی میگفتن و منم غیرتی میشدم گذشت و گذشت و مدرسه من تموم شد و گفتم نمیرم دانشگاه و این شروع دعوای من و علی شد بحث هر روزمون بیا ببینمت و من میگفتم مامانم نمیزاره و واقعا نمیتونستم برم بیرون چون موقعیتشو نداشتم ولی علی متاسفانه باید هر روز منو میدید
و این میان بگم علی ی زنداداش داشت که بسیار خانم جلف و پررو دروغگویی بود که همش میون ما دعوا راه مینداخت و گذشت اونروزا و ما ی دعوای مفصل کردیم اینو بگم که اکثرا تو دعوا ها من پیش قدم میشدم چون علی خیلی مغرور بود من هزار بار باید زنگ میزدم پیام میدادم تا آشتی کنیم هر موقع بحثم میشد به مامانش و داشش زنگ میزدم اون طفلیا همش پشت من در میومدن همیشه مامانش میگفت دخترم علی از عشق زیادی که به تو داره اینجوری شده و همیشه دعواها بخیر میگذشت ولی دعوای اخری ما بیش از ی هفته طول کشید ی شب که خونمونم مهمون بود دیدم ۱۲ شبه پیام اومد بهم ....
دیدم علی هست نوشته ۲۱ روز یعنی ۲۱ روز بود که قهر بودیم دلم از پر بود جوابشو ندادم زنگ زد جواب ندادم دیدم دس بردار نیست گوشیمو خاموش کردم فرداش که گوشیو روشن کردم دیدم کلی پیام اومده بهم زنگ زد گفت تموم کنیم من خستم گفتم منم خستم گفت بیام خواستگاریت من بدون تو نمیتونم گفتم خانوادم منو به تو نمیدن مامانش زنگ زد خونمون که بیاد خواستگاریم مامانم پشت تلفن قبول کرد ولی پدر منو دراورد خواهرام از ی طرف مامانم از ی طرف ظهر قبل اومدن مامانش منو از خونه بیرون کردن که خونه نباشم 😭 عصر که اومدم خونه گفتم مامان چی شد گفت پر رو پررو مامانشو فرستاده خواستگاری منم به مامانش گفتم من دختری برای شما ندارم بسلامت دنیا رو سرم خراب شد استرس همه وجودمو گرفته بود مامانمو خواهرام همش تهدیدم میکردن اگر با اون ازدواج کنی باهات قطع رابطه میکنیم و من واقعا چقد تنها بودم ولی مامانش دو سه بار زنگ زد گفت ندی فراریش میدیم مامانم پشت تلفن هر چی از دهنش اومد گفت قشنگ احساس کردم که مردم سیمکارتمو عوض کردن و ارتباط منو علی تموم شد ی جورایی بهش بی احساس شده بودم که بعد هاااا فهمیدم مامانمو خواهرم دعا گرفته بودن برام ولی علی همچنان دنبال من بود،بعد اون ماجرا رفتم دانشگاه ثبت نام کردم و دانشگاه ما بالا شهر بود دخترا همشون افاده ای و عملی و من ساده ترین دختر اون دانشگاه بودم ولی کارای اونا برام جالب بود و ی جورایی دوست داشتم عین اونا باشم همشون با چنتا پسر بودن و اصلا به ازدواج فکر نمیکردن هدفشون فقط تیغ زدن مردا بود این مدت من اصلا از علی خبری نداشتم تا اینکه از فامیلامون شنیدم علی ازدواج کرده ولی اصلا ناراحت نشدم ی جورایی هم از خانوادم ترسیده بودم و هم کلا ازش زده شده بودم گذشت و گذشت
ی روز دوستم اومد دانشگاه گفت نازی دیشب علی بهم پیام داده گفته توروخدا نازی رو پیدا کن میخوام باهاش حرف بزنم گفتم غلط کرده اونکه ازدواج کرده منو میخواد چیکار دوستم پیام داده بود بهش که نازی نمیخواد باها حرف بزنه که اصرار پشت اصرار تا اینه با سیمکارت خودم بهش پیام دادم امرتون؟گفت دوره سرت بگردم زنگ زد من زار زار گریه میکردم گفت تورو قرآن گریه نکن ببین من طلاقش دادم من ی ماهم نامزد نموندم فقط خواستم تو بترسی برگردی قرار گذاشتیم همو دیدیم بعدش هر چقد گفت بیام خواستگاریت قبول نکردم یعنی سنگ شده بودم