شماره پسررو داد بهم و من دادم به خواهرم (خواهرم بعد اون اتفاق یکم باهم مهربون شده بود و به این پیشنهاد من خیلی خوشحال بود) خواهرم با اون پسره دوست شد و ما هم در خیال اینیم که اینا ازدواج میکنن ما هم بهم میرسیم زودتر نگو زهره خواهر هنوز تمومی نداره علی سربازیشو تموم کرده بود و ما اکثرا هر روز همو میدیدیم تو این میان ما از اون محله اسباب کشی کردیم و از علی اینا دور شدیم ولی مدرسه ما نزدیک خونمون بود و من چون فنی میخوندم اکثرا میپیچوندم کلاسارو هر روز که از خونه میزدم بیرون میدیدم علی جلو دره هر روز برام خوراکی مدرسه + پول تو جیبی میزاشت تو کیفم وظیفه پدری داشت رو من بابای من کسی نبود که حتی پاشه ببینه دخترش سالم رفت مدرسه یا نه بابای من بشدت مذهبی و افکار کهنه و آدم منفی و دائما ضد حال زنی بود و هر روز با صدای جنگ و دعوای مامان بابام بیدار میشدم و اگه علی نبود من حتی نمیتونستم خوراکی بخرم واسه خودم چون اون زمان پدرم فقط هفته ای ۵۰۰ تومن بهم میداد که اونم قرعه خونگی میزاشتیم واسه عید لباس میگرفتم چون پدرم نمیگرفت مامانمم فقط خرج خودش میکرد مارو کلا نمیدید خلاصه علی هر روز با ی کادو میومد دنبالم ی روز ولنتاین بود اومدم خونه دیدم خواهرم گفت ببین حامد برام چی خریده دیدم ی شاخه گل رز بود با یک لاک و عروسک کوچیک گفت ها کادوی تو چیه منم نشون دادم خواهرم دیگه کلا با من حرف نزد اخه کادوی ی باکس بزرگ بود پر از عروسک و عطر و کش مو و.... البته اینم بگم قبل ولن شب یلدا بود تو خونه نشسته بود عصر بود علی زنگ زد گفت چیکار میکنی گفتم هیچی نشستم گفت به مامانت بگو میری سوپر مارکت زود بیا پایین کارت دارم رفتم پایین دیدم ماشینش پره پشمک و شکلاتای قلبی و عروسکه گفت اینو امسال اوردم برات ایشالله یلدایی اصلیت ساله بعد باشه من دیگه واقعا کم اورده بودم جلوی کارایی که علی برام میکرد البته اینم بگم که خانوداه علی همگی و کله فامیلاش میدونستن ما در ارتباطیم و خانوادش آدمای شاد و خیلی مهربونی بدون ولی با این حال مامانم رو خواهرم شدیدا مخالف کرده بود چون دوست پسرش پشت علی بد گفته بود و اینا کلا به علی حسودی میکردن چون دائما علی برام در حال خرید بود روزه تولدم رسید در ضمن من دی ماهی هستم رفتم دره ماشینو باز کنم بشینم که دیدم برف شادی زد رو صورتم تولد تولد تولدت مبارک اصلا انتظارشو نداشتم که هیچ یادمم نبود تولدمه کلی برام کادو گرفته بود که گفت اصلیه رو باز کن باز کردم دیدم گوشی لمسی که اولین بار اومده بود اونزمان برام خریده واقعا خجالت کشیدم بابت اینهمه خوب بودنش علی فقط همه جوره میخواست خودشو بهم ثابت کنه در کل ما ۸ سال دوست بودیم و این نوشته ها گوشه ای از زندگی ما هست و من خیلی مختصر گفتم و اینکه خواهرم با اون پسره ازدواج کرد ولی علی با حامد قطع ارتباط کرده بود بخاطر بد گویی حامد با این حال علی همه روز زنها رو هم برا من کادو میگرفت هم برا مامانم ،مامانم که میخواست یکم راضی شه خواهرم انقد از علی بد میگفت که نظرش عوض میشد
خدا واقعا فقط کمکت کنهخواهرت مامانت و دامادتون واقعا چطوری عذاب وجدان ندارن
دامادمون ورشکست شد از شهرمون رفت الانم با هویت جعلی داره زندگی میکنه تو ی شهره دیگه مامانم از روزی که ازدواج کردم ی روز خوش ندیده همش دکتر و بیمارستانه و خواهرم از طریق خانواده شوهرش کلا ترد شده و تک و تنهاست .... ولی با همه اینها دلم خنک نمیشن چه شبایی رو تا صبح گریه کردم هیچ کدوم خبر ندارن چه دردایی رو تحمل کردم فقط خدا میدونه و خودم ...
من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم میرفتم که بی نتیجه بود.😔 الان 19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘
اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره
کلا دپ شدم داستانتو خوندم میدونی بیشتر از اینکه واسه تو واسه علی ناراحت شدم چون احساس کردم اون واسه ...
دقیقا ی بار رفته بود شمال با دوستش کلی برام کادو گرفته بود موقع برگشت توماشین خوابش میگیره میخواستن که پیاده شن این کادوهای منو یادش میره میزاره تو ماشین میگفت انقد ناراحت شدم دوباره ماشین گرفتم رفتم دوباره برات خرید کردم اومدم علی خیلی دوسم داشت ولی من لیاقتشو نداشتم بعد ازدواجم شنیدم پنجشنبه ها میومد جلو دره مامانم اینا تا شاید بتونه منو ببینه ارزشی که اون داد بهم رو تا حالا هیشکی نداده علی واقعا فرشته بود و من خیلی در حقش بدی کردم یعنی منم عاشقش بودم ولی برام دعا گرفته بودن که سرد شم از این رابطه وگرنه من دختری بودم که ی ساعت از علی خبر نداشت دیوونه میشد
دقیقا زندگی منو نوشتی تنها تفاوتش این بود ماهمکار بودیم ومادر اون راضی نشد، منم الان باخاطرات اون زندم وشوهرم عین یه گونی خاک می مونه،نه حسی نه محبتی،چقدر درکت مردم عزیزم
دقیقا ی بار رفته بود شمال با دوستش کلی برام کادو گرفته بود موقع برگشت توماشین خوابش میگیره میخواستن ...
دقیقا مادر عشقمم برام دعا گرفته بود ،زنگ زد کلی دعوام کرد اما من بااحترام جواب دادم وگفت خاستکار نداری بند پسرمی ،خیلی گریه کردم،عشقم ماموریت بود ،یه حالی بودم لج کردم خاستگار زیاد داشتم بدون هیچ تحقیقی بدون مخالفتی این خاستگارو قبول واونام نامردی کردن سره یه هفته ازمایش خون وعقد کردم، وای بعد چهل روز انکار اثر دعارفت تازه فهمیدم چه گندی زدم عشقم اومد فهمید چقدر گریه والتماسم کرد،قسم خورد مجرد می مونه ومطمئن که یروز بهم میرسیم الان8سال گذشته ومن هرروز از دیروز پشیمونتر