دیگه وقتی دکتر گفته فایده نداره اون بنده خداها هم چاره ندارن، دکتر خواهرزاده ی من هر روز به من می فهموند که دیگه فایده نداره، چه قدر ازش ناراحت بودم، هیچ کدوم حرف هاش رو هم به خواهرم نمی گفتم، نمی خواستم باور کنم خواهرزادم زنده نمی مونه.
راستش رو بخوای امید الکی اصلا چیز خوبی نیست، همش به خواهرم امید می دادم خوب می شه، خودم هم باورم شده بود خوب می شه، پرستارش خبر فوتش رو به خودم داد، تا لحظه ی آخر ناباور نگاهش می کردم، منتظر بودم بگه احیاش کردیم الان حالش خوب نیست ولی اصلا توقع نداشتم بگه همه چیز تموم شده.
بعدا با خودم گفتم اگر اینقدر الکی امیدوار نبودم شاید کمتر از مرگش دردم میومد.
زندگی همینه، گاهی آدم مجبوره علی رغم چیزی که دلش می خواد با جبر روزگار راه بیاد.
البته که برای خدا کاری نداره، انشاءالله شوهرخاله ی استارتر شفا بگیره و دل خانوادش شاد بشه.