مجردیم اناق نداشتم ولی همه داشتن، من آخری بودم بهم اهمیت ندادن، رفتم گوشه انباری وسایلمو چیدم و از سرما چشمم عفونت شدید گرفت، چهارتا اتاق داشتیم، یه انباری درندشت، دوتا اتاق متوسط و یه اتاق خیییلی بزرگ، همیشه حسرت به دل بودم. به خودشون زحمت ندادن اناق بزرگه رو نصف کنن به منم اتاق بدن. دیگه بعد خواهر بزرگم ازدواج کرد و اون دوتا هم رفتن دانشگاه شهر دیگه، البته واسه ارشد، نه از اولش،
دیگه منم عقد کردم خیلی رلکس پا شدم جمع کردم رفتم پیش همسرم. البته همسرم خانوادش اینجا نبودن و خودش تنها تو شهرمون سرکار میرفت و خونه اجاره کرده بود.
فردای عقدمون که چمدون بستم بابام گفت کجا بسلامتی منم لبخند زدم گفتم جایی بهش تعلق دارم.
البته اینم بگم ما بعد از هفت سال دوستی و نامزدی و مشکلات زیاد بهم رسیدیم. دیگه میفهمیدندچیزی جلودارم نیس😅😅😅