شب با شوهرم رفتیم بیرون و برام لباس گرفت، و خواهرشوهرم هم حنابندون ۶ نفره برامون گرفت و فرداش رفتیم ماه عسل 🤭
توی تمام این مدت مامانم حتی یه پیام بهم نداد بگه کجایی؟!☹️
یک روز مونده بود به عید که داشتیم برمیگشتیم از ماه عسل،مامانم پیام داد بهم نوشته بود ایشالله شوهرت سال جدید رو نبینه.
حالم دیگه از این مادر بهم میخورد، اصلا حیف کلمه مادر که به این نسبت میدادم،فقط براش نوشتم دیگه به من پیام نده.
بعد عروسیمون کم کم همهی فامیل باهامون قطع رابطه کردن حتی پسر داییم و پسرخاله هام که بخاطرمون دعوا کرده بودن، کم کم حرفایی که داییم و مامانبزرگم و خاله هام پشت سرمون میزدن به گوشمون میرسید، و خب ما اهمیت نمیدادیم،یه روز که از دست حرفاشون کفری شده بودم زنگ زدم به مادربزرگم و گفتم شماها خیلی نون و نمک از دست بابام خوردین الان پشت کردین به ما که بچه هاشیم از خدا میخوام همون نون و نمک کورتون بکنه تا با چشمای خودم ببینم،مامانبزرگم گفت اگه پشت کردیم به شما باشه نون و نمک بابات خودم و بچه هامو کور بکنه،همون روز تلویزیون خورد تو سر پسر خالم ۵سالش بود دوماه رفت کما بعدش فوت شد.