2777
2789
عنوان

داستان زندگیم😇

| مشاهده متن کامل بحث + 1210 بازدید | 100 پست

چند روز بعدش رفتیم خونه دختر برادر ناپدریم که شهرکرد بود، اونجا ناپدریم جلوی همه کلی حرف زشت بهم زد و بعدش هم گفت میبرمت خونه تو خواب سرتو میبرم،منم کم نیوردم هرچی اون میگفت منم جوابشو میدادم بس بود ۱۴ ،۱۵ سال سکوت

موقعی که خاسیم بریم اصفهان اون خونواده چون ترسیده بودن نذاشتن من با مامانم اینا برگردم اصفهان، من موندم همونجا شهرکرد، بعد از رفتن مامانم اینا، برادرزاده ناپدریم ازم خواست به داییم زنگ بزنم و جریان رو بهش بگم،وقتی به داییم زنگ زدم داییم گفت اونجا نمون و بیا خونه خودم،چون خونه داییم توی یکی از روستاهای شهرکرد بود بهش گفتم خودت بیا دنبالم گفت الان اینحا نیستم ولی پسرم (همون که باهاش صمیمی بودم و همیشه باهاش درد و دل میکردم ) رو میفرستم که بیاد دنبالت.

ما را از سادگی ترسانده اند.هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ....هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی،ساده شاد میشوی،ساده ذوق میکنی،ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی .....همدیگر رایافتن هنرنیست،هنر این است که همدیگر را گم نکنیم....آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند ....سادگی شیک ترین ژست دنیاست....

پسرداییم بهم زنگ زد و قرار شد بیاد دنبالم حدودا دو ساعت با خوده شهرکرد فاصله داشتن تا اومد بیاد دنبالم دیگه شب شده بود تو اون مدت هر چی به نامزدم زنگ میزدم و پیام میدادم جواب نمیداد از پسرداییم پرسیدم گفتم از نامزدم خبر نداری گفت نه ، میخواستم بهش خبر بدم که دارم میرم خونه دایی ولی جواب نمیداد

شب بود که پسر داییم رسید شهرکرد و وقتی که میخواست منو ببره برادرزاده ناپدریم و شوهرش مانع شدن و میگفتن نباید بری ،شوهرش کوله پشتیم که همه لباسام و مدارکم مثل شناسنامه و اینچیزا توش بود رو ازم گرفت،خلاصه بزور از دستشون زدیم بیرون که دیدم نامزدم جلو در منتظرمونه،همین که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ناپدریم به پسرداییم زنگ زد و کلی تهدیدش کرد که میام میکشمت و من از اصفهان حرکت کردم که بیام شما سه تا (من و نامزدم و پسرداییم) رو بکشم و از این حرفا . پسر داییم هم بهش گفت منتظرت هستیم حتما بیا

ما رفتیم خونه داییم ،خونه داییم یه خونه قدیمیه با یه ایوان خیلی بلند و ۳ تا اتاق کنار هم که یکیش آشپزخونه بود،زن داییم من رو برد تو یکی از اتاقا و در رو قفل کرد گفت اگه ناپدریت اومد؛ تو رو کتک نزنه.

دیگه ساعت ۱۲ شب بود که ناپدریم رسید و از دیوار خونه داییم پرید تو حیاط و با یه چوب بزرگ تو دستش و داد و هوار میکرد ،من همه‌ی اینا رو از گوشه ی پنجره میدیم.

ما را از سادگی ترسانده اند.هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ....هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی،ساده شاد میشوی،ساده ذوق میکنی،ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی .....همدیگر رایافتن هنرنیست،هنر این است که همدیگر را گم نکنیم....آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند ....سادگی شیک ترین ژست دنیاست....

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

همین که رسید روی ایوون پسر داییم و نامزدم گرفتنش و تا میخورد زدنش،دو تا دیگه از فامیلامون اومدن جداشون کنن که او وسط دو تا از دنده های یکیشون شکست،من از توی اتاق هم به پلیس و هم به اورژانس زنگ زدم،توی دعوا نامزدم پاش گیر میکنه به لبه فرش ایوون و میخوره زمین و ناپدریم با پا کوبید تو سرش ، نامزدم یکمی استفراغ کرد و ناپدریم از بس کتک خورده بود بیهوش شد و آمبولانس هر دوتا رو منتقل کرد بیمارستان شهر نزدیک،خودم باهاشون رفتم بیمارستان دوتا از خاله هام که خونه شون اونجا بود هم اومدن بیمارستان، از نامزدم سی تی اسکن و اینچیزا گرفتن و گفتن مشکلی نداره،ولی ناپدریم هنوز بهوش نیومده بود،دکتر اومد و گفت باید منتقل بشه شهرکرد،پرستار داشت داد میزد همراه بیمار هیچکدوممون جلو نرفتیم پرستار به ما گفت مگه شما همراهش نیستین؟نامزدم گفت نه ما هیچکدوممون همراه اون سگ نیستیم

گفتن این جمله نامزدم همانا و بهوش اومدن ناپدریم همانا😂،

ما را از سادگی ترسانده اند.هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ....هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی،ساده شاد میشوی،ساده ذوق میکنی،ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی .....همدیگر رایافتن هنرنیست،هنر این است که همدیگر را گم نکنیم....آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند ....سادگی شیک ترین ژست دنیاست....

هستین؟

ما را از سادگی ترسانده اند.هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ....هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی،ساده شاد میشوی،ساده ذوق میکنی،ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی .....همدیگر رایافتن هنرنیست،هنر این است که همدیگر را گم نکنیم....آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند ....سادگی شیک ترین ژست دنیاست....

خلاصه معلوم شد خودشو زده بود به بیهوشی

اونجا باز شروع کرد به داد و بیداد که میکشمتون و فلان و اینا،دوتا دیگه از پسر خاله هام رسیدن واونا هم یکم زدنش و جداشون کردیم،اون شب پلیس نامزدم و ناپدریم و دوتا پسر خالم رو برد بازداشتگاه ما اسمی از پسرداییم نیوردیم که حداقل اون گیر نیوفته.

اون شب ناپدریم سرش ۸ تا بخیه خورده بود و کل بدنش کبود بود از بس کتک خورده بود، ولی نامزدم فقط روی شقیقه اش کبود شده بود که ناپدریم با پا زده بودش.فردای همون شب مامانم هم خودش رو رسوند اونجا

ما را از سادگی ترسانده اند.هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ....هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی،ساده شاد میشوی،ساده ذوق میکنی،ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی .....همدیگر رایافتن هنرنیست،هنر این است که همدیگر را گم نکنیم....آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند ....سادگی شیک ترین ژست دنیاست....

فرداش رفتیم دادگاه، من رفتم پیش دادستان و همه ماجرا رو براش تعریف کردم ،خب اونموقع هم لباسام نامرتب بود هم قیافه ام خیلی در هم برهم بود

همینجوری که داشتم واسه دادستان تعریف میکردم دیدم برگشت گفت یعنی الان جنگ بخاطر توعه؟!

با یه لحن تحقیر آمیز😂😂

چون توی بیمارستان هم دعوا کرده بودن شد نزاع دسته جمعی و همه رو فرستادن زندان،فرداش با زن پسرخالم رفتیم بیمارستان و یه ندامت نامه نوشتیم و دادیم به رئیس بیمارستان و معذرت خواهی کردیم اونا هم رضایت دادن و ما تونستیم همه رو آزاد کنیم، اولش قرار بود ناپدرم رو آزاد نکنیم مامانم یواشکی رفت واسه اونم فیش حقوقی گذاشت و آزادش کرد.

من و برادرم هم رفتیم از ناپدری به جرم ضرب و شتم و اینا شکایت کردیم، و ما موندیم خونه یکی از خاله هام. چند روز بعدش دوتا از برادرهای ناپدریم و پسرعمو مامانم و اینا اومدن که رضایت ما رو جلب کنن مثلا بزرگی کنن و موضوع رو حل کنن،حرفامون رو زدیم و قرار شد ناپدری دیگه توی زندگی من دخالت نکنه و اذیتمون نکنه،و منم عقد کنم ،من و داداشم برگشتیم اصفهان. 

ما را از سادگی ترسانده اند.هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ....هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی،ساده شاد میشوی،ساده ذوق میکنی،ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی .....همدیگر رایافتن هنرنیست،هنر این است که همدیگر را گم نکنیم....آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند ....سادگی شیک ترین ژست دنیاست....

یک ماه صبر کردیم گفتیم تا یکم اوضاع آرومتر بشه بعد ما عقد کنیم، یک ماه که گذشت نامزدم اومد و رفتیم همه‌ی خریدهای عقدمون رو انجام دادم، هرچقدر بگم که این مدت چقدر استرس کشیدم کم گفتم، من توی همین یک ماه ۹ کیلو وزن کم کرده بودم

دیگه اینکه چقدر من عذاب کشیده بودم فقط خدا میدونه‌.

خریدامون رو انجام دادیم و همه‌ی بزرگترای فامیل اومدن و بله برون ما انجام شد،مهریه ام شد ۱۱۴ تا سکه و دو دنگ خونه و حق تحصیل ،واسه بله برونمون که ناپدریم خونه نموند.

فرداش که قرار بود بریم عقد کنیم صبح زود ناپدریم گفت من میشینم اینجا هرکی اومد دنبال عروس میکشمش، همون موقع هم شوهرم داشت میومد دنبالم که بریم آرایشگاه 

دنیا رو سرم خراب شد همه چیز رو تموم شده میدونستم، دیگه تحمل هیچ دردی رو نداشتم بعد از اینهمه سختی باورم نمیشد روز عقد همه‌ چیز بخواد اینجوری بشه.

ما را از سادگی ترسانده اند.هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ....هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی،ساده شاد میشوی،ساده ذوق میکنی،ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی .....همدیگر رایافتن هنرنیست،هنر این است که همدیگر را گم نکنیم....آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند ....سادگی شیک ترین ژست دنیاست....

داییم و پسرعمو مامانم توی اتاق خواب بودن،رفتم بیدارشون کردم و جریان رو گفتم، اونا هم بلند شدن و تا میتونستن حرف بارِ ناپدریم کردن،ناپدریم از خونه زد بیرون، دیگه بلاخره ما هم عقد کردیم.

یک هفته بعد از عقدمون شوهرم رفت قشم واسه کار ، دیگه نیومد تا چند روز قبل عید،حدودا ۵ ماه اصلا همدیگه رو ندیدیم

توی این مدت در به در از این خیریه به اون خیریه تا تونستم جهیزیه ام رو جور کنم، خدا میدونه که توی این مدت چقدر مامانم عذاب داد،انگار تازه عذاب دادنای اون شروع شده بود، هر چیزی که خیریه به من میداد مامانم ازم میگرفت و میگفت تو به کارت نمیاد و باید بدیش به من، واسه هر تیکه از جهیزیه کلی باید باهاش دعوا میکردم تا ازم نگیره. کلا ۱۰ متر شیلنگ آب برام خرید اونم پولش رو از روی یارانه هام برداشت.

دیگه عید نزدیک بود و شوهرم میخواست بیاد که عروسی بگیریم،که برادرِ ناپدریم مرد، و مامانم میگفت شما نباید عروسی بگیرید، بهش میگفتم آخه اونا که هزار بار به من گفتن ما هیچ نسبت فامیلی با تو نداریم،من واسه چی باید عروسي نگیرم بخاطر یه غریبه... ولی مامانم کوتاه نمیومد و میگفت عروسی بی عروسی 

ما را از سادگی ترسانده اند.هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ....هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی،ساده شاد میشوی،ساده ذوق میکنی،ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی .....همدیگر رایافتن هنرنیست،هنر این است که همدیگر را گم نکنیم....آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند ....سادگی شیک ترین ژست دنیاست....

مامانم بختیاریه، و طایفه شون یه رسم دارن به اسم خشکه یعنی وقتی داماد بخواد عروسی نگیره باید ۳یا ۴ میلیون پول و یدونه گوسفند به خانواده عروس بده که خانواده عروس هم باید گوسفند رو بکشن و باهاش غذا درست کنن واسه خانواده داماد ،و بعد دیگه بدون هیچ جشنی عروس رو بردارن و ببرن سر خونه و زندگیش.

مامانم میگفت شوهرت باید ۵۰ میلیون خشکه بده و ۲۵ تا گوسفند بیاره،بهش میگفتم آخه مادر من شوهرم از کجا بیاره اینهمه . اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نبود.

ما را از سادگی ترسانده اند.هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ....هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی،ساده شاد میشوی،ساده ذوق میکنی،ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی .....همدیگر رایافتن هنرنیست،هنر این است که همدیگر را گم نکنیم....آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند ....سادگی شیک ترین ژست دنیاست....

بچه ها اول همه شو میذارم بعد جوابتون رو میدم

ما را از سادگی ترسانده اند.هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ....هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی،ساده شاد میشوی،ساده ذوق میکنی،ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی .....همدیگر رایافتن هنرنیست،هنر این است که همدیگر را گم نکنیم....آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند ....سادگی شیک ترین ژست دنیاست....

یه روز که از دانشگاه اومدم،دخترِ مامانم که از ناپدریمه اومد گفت آجی ،بابام داشت به مامانم میگفت ۵۰ میلیون پول و ۲۵ تا گوسفند ازشون بگیر بعد بذار عروسی کنن

حدس میزدم اینا همه زیر سر ناپدریم باشه،دیکه اینجا مطمئن شدم،چون دخترشون دروغگو نبود.

شوهرم تازه قشم برگشته بود و چند روز اومد اصفهان همدیگه رو دیدیم و دیگه رفت شهرکرد خونه خودشون.

یه روز با مامانم صحبت کردم با لحن مظلوم و آروم،گفتم مامان جونم بذار ما عروسی‌ کنیم سنگ اندازی نکنین بذار بریم سر خونه و زندگیمون، داشت ظرف میشست،ماهیتابه رو برداشت که بزنه تو سرم گفت میکشمت ،دستم رو گذاشتم جلوش که نخوره تو سرم

دیگه هیچی نگفتم، رفتم نشستم تو اتاق،مامانم ول کن نبود هی غر میزد و نفرینم میکرد ، فضای خونه دیگه برام قابل تحمل نبود همونجوری با همون لباسا فقط چادرم و سر کردم و از خونه زدم بیرون.

زنگ زدم به شوهرم و جریان رو گفتم، گفت توی خیابون نمون و اسنپ بگیر برو خونه خواهر کوچیکم. رفتم خونه خواهرش،چند ساعت بعدش شوهرم و مادرشوهرم و پدرشوهرم هم اومدن

ما را از سادگی ترسانده اند.هیچ کس نگفت سادگی هم خوب است ....هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی،ساده شاد میشوی،ساده ذوق میکنی،ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی .....همدیگر رایافتن هنرنیست،هنر این است که همدیگر را گم نکنیم....آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند ....سادگی شیک ترین ژست دنیاست....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز