یه روز که از دانشگاه اومدم،دخترِ مامانم که از ناپدریمه اومد گفت آجی ،بابام داشت به مامانم میگفت ۵۰ میلیون پول و ۲۵ تا گوسفند ازشون بگیر بعد بذار عروسی کنن
حدس میزدم اینا همه زیر سر ناپدریم باشه،دیکه اینجا مطمئن شدم،چون دخترشون دروغگو نبود.
شوهرم تازه قشم برگشته بود و چند روز اومد اصفهان همدیگه رو دیدیم و دیگه رفت شهرکرد خونه خودشون.
یه روز با مامانم صحبت کردم با لحن مظلوم و آروم،گفتم مامان جونم بذار ما عروسی کنیم سنگ اندازی نکنین بذار بریم سر خونه و زندگیمون، داشت ظرف میشست،ماهیتابه رو برداشت که بزنه تو سرم گفت میکشمت ،دستم رو گذاشتم جلوش که نخوره تو سرم
دیگه هیچی نگفتم، رفتم نشستم تو اتاق،مامانم ول کن نبود هی غر میزد و نفرینم میکرد ، فضای خونه دیگه برام قابل تحمل نبود همونجوری با همون لباسا فقط چادرم و سر کردم و از خونه زدم بیرون.
زنگ زدم به شوهرم و جریان رو گفتم، گفت توی خیابون نمون و اسنپ بگیر برو خونه خواهر کوچیکم. رفتم خونه خواهرش،چند ساعت بعدش شوهرم و مادرشوهرم و پدرشوهرم هم اومدن