من خودم تو زندگیای که باب میلم هست یه بابای مهربون دارم...
تو اون زندگی بابام برخلاف واقعیت وضع مالیش خوب نیست ولی دلش محبت داره.. دوستم داره و به نظرام گوش میده.. مامانو کتک نمیزنه...
من تو دنیایی که آرزوشو دارم.. یه کتابفروشی و کتابخونه خیلی کوچک دارم تو یکی از خیابون های قدیمی ولی قشنگ تهران...
یه محوطه کوچیک تو کتابخونهم هست که قهوه و کیکی که خودم درستش کردم می فروشم..
تو دنیای مورد علاقه من... مامان هنوز شاده.. می خنده.. افسرده نیست... من نویسنده خوبی هستم و کتابهام لای کتابهای فروشی و کتابهایی که برای مطالعه گذاشتم هست.
تو اون دنیا بابام علایقم رو به سخره نمیگیره... همراه و همقدممه و می دونم همیشه پشتمه.
تو زندگی خیالی ولی قشنگم... گلدون گلهای شمعدونی و عروس هر چهار گوشه کتابفروشیم به چشم میخوره... پیچکهایی که دور قفسههای کتاب پیچیدن رو دوست دارم...
من اونجا پیانو یاد گرفتم چون بابا دیگه موسیقی رو بد نمیدونه.. یه گوشه از کتابفروشی پیانو گذاشتم... پیانو خاک نمیگیره چون بلدم باهاش کار کنم...
اونجا من خوشحالترم.. مامان خوشحالتره.. مردم مهربونن و بابا و بد نیست.. بابا اونجا آدم خوب و مهربونیه و من و مامانرو دوست داره... بابام اونجا هیچ وقت ما رو کتک نزده.
شما هم زندگی مورد علاقتون رو بگید