یکی بوده خاطرخواه عمه ام بوده دیده بودش یک نگاه صد نگاه عاشقش شده بود و اومده بود خواستگاری
چون پدر پسره از اون کدخدا ها بوده پدربزرگم گذاشته بود رو سر قبول کرده بود
عمه ام رفته بود سر سفره عقد (اون زمان دختر که حق مخالفت نداشته هرچی خانواده ها گفتن)
سر سفره عقد چند قطره اشک میریزه
داماد که کنارش نشسته بود بهش گفته بود چرا گریه میکنی ؟
عمه ام که دیگه نتونسته تو دلش نگه داره گفته بود من به ازدواج راضی نبودم و از ترس خانواده ام قبول کردم و اینجا نشستم من یکی دیگه رو دوست دارم
داماد گفته بود چرا تو دوران نامزدی بهم نگفتی ؟
عمه ام گفته بود از پدرم و پدربزرگ میترسدیم
گفت یهو داماد بلند شده بود تو جمع گفته بود من ازدواج نمیکنم الکی گفته بود چون مشکل دارم و مریضم شاید خیلی عمر نکنم تا الانم از سر اصرار خانواده و خودخواهی خودم اومدم نمیخوام دختر مردم رو بدبخت کنم
مراسم بهم خورده بود و داماد رفته بود
عمه امم هنوز میگه اون مرد اینجور آبرو خودشو برده بین همه اون آدما و انگشت نما شده و همه مسخره اش کردن بخاطر من ..
خلاصه عمه ام با اونی که دوست داره ازدواج کرد
ولی از اون آقا دیگه هیچ وقت هیچ خبری نشد عمه ام گفت چند وقت بعد سراغش گرفتیم گفتن بعد اون ماجرا بخاطر اون بی آبرویی پدرش از خونه بیرونش کرده و طردش کرده اونم از این شهر رفته
عمه ام هنوزم بعد ۵۰ سال از اون قضیه میگه وجدانم آروم نگرفته و آرامش ندارم حتی جلو شوهر عمه ام میگه