سلام عزیزان
من ظهر حالم خوب نبود بعد از دو شب قبل قرار بود بریم خونه مادربزرگ نامزدم. امروز زنگ زدم به نامزدم گفتم نمیام حالم بده . بعد دوباره بعدش زنگ زدم گفتم میام
وقتی تو راه بودیم هیچی نگفتم اونم هیچی نگفت
بعدش بهم گفت که تو همش ناراحتی منم گفتم تو واقعا نیستی هیچوقت برام ارزش قائل نمیشی و.. گفتم که از طرف دانشگاه اردو سه روزه گذاشتن من میرم بهم گفت .نمیری . گفتم میخوام برم اینطوری دوس دارم . گفتش زن متاهل نمیره مسافرت مجردی. گفتش تو برو ببین من چیکار می کنم بهش گفتم تهدید می کنی گفت نه . خسلیی خشکه . (احساس می کنم با من فقط اینطوریه به زور جوابمو میده یا هیچی نمیگه . تازگیا اینطوری شده) بعد بهش گفتم بنظرم ما هیچ کدوممون علاقه ای بهم نداریم . هیچیمون ب ادمایی که عقد کردن نمیخوره. تو خیلی بیخودی فکر نکن برام ارزش داری . هیچکسی برام نیستی.من چ اشتباهی کردم که ازدواج کردم . و... بعد گفتم هیچیی نمیگی. اونم گفت وقتی میگم دوباره ی سری بحث دیگ میکنی پس بهتره نگم . و تو فکر نمیکنی حرف میزنی
بعد از خونه مادربزرگش گفتم منو برسون حرصم گرفته بود . با اینکه مسیر دور بود منو رسوند بعد دوباره اینهمه راه برگشت بره اونجا بهش گقتم بیا با هم خوب باشم ببخشید گفت باشه تکرار نشه 😐دوباره حرصم گرفت گفتم لیاقت نداری. گفت نمیشه تو هر کاری کردی بگی ببخشید تمومش کنی ولی من صیح زود باید برم سرکار این همه راه اومدم و باید برگردم. راستش بنظرم ایندفعه من اذیت کردم و شورشو دراوردم هیچیی از همسرداری بلد نیستم فقط خوردش می کنم چون واقعا دلم خنک میشه ب خاطر اینکه توجهی بهم نداره
خودمم اعصابم خورد شد