فقط آدمای زجرکشیده میفهمن درد آدمو.
باورت نمیشه
منم با بچه کوچیکم چندماه تو خونم تنها بودم و شوهرم خونه مادرش و مادرش نمیذاشت بیاد پیش من و گفت بشرطی میام خونه که مهریتو ببخشی.همه کالاهارو پس بدی .طلاهاتو بدی.
بعدم تهعد بدی که من ازدواج مجدد کنم و تو مشکلی نداشته باشی
اینطوری شاید هفته ای یبار اومدم یه سری زدم.
که همه اینا حرفای مادرشوهر لعنتی بود که بعد دیدم تو کاغذ نوشته و اینم تو جیبش بود و من پيدا کردم.
بخدا یه تو به مادرشوهرم نگفته بودم و اون اونطوری با من رفتار میکرد و همه مشکلشم لج وولجبازی با مامانم بود و اینکه چون شوهر نداشت خودمختار بود. از هیچکس حرف شنوی نداشت و اگه سه روز میگفت رو یه پا واستا،شوهرم وامیستاد.
تا به اختلاف خوردیم سریه ماه شوهرمو زن داد که نتونه برگرده و آشتی نکنیم
خدا ازت نگذره زن هرجا هستی .تک به تک سلولهای بدنم نفرینت میکنه .الهی روز خوش نبینی.
آخرشم بچمو گرفتن و بعد پنج سال کشمکش
تو دادگاه شکایت و شکایت و شکایت.زد دماغمو شکست
و از ترسی که شکایت نکنم بیفته زندان
راضی شد مهریمو بده و تموم بشه.
منم تا مهریرو گرفتم
مامانمو که پایین شهر زندگی میکرد
خونشو فروختیم و پول خودمو گذاشتم روش
و خبرمرگم با هم یه دوطبقه تو یه جای نسبتا خوب خریدیم
البته یه دوطبقه با بافت قدیمی اما جای خوب.
بعده اون ،من هرروز سرکار بودم و هفت صبح تا ده شب سرکار و هرچی درآوردم هی خرج بنا و کارگر شد و هی گوشه کنار خونرو درست کردیم.
حالا مامانم میگه من زحمت کشیدم این خونرو نو کردم
هی برای کارگرا چای و غذا درست کردم
تو چیکار کردی.قدم از قدم برنداشتی.
بعد خواهرم دوباره به مشکل خورد و خونه ای که من مردم تا پولش جور شد.
کل اسباب و اساسش آورد با بچش
نشستن تو خونه مامانم و با مامانم شروع کرد به زندگی.
جالبه روزی یه کاسه خون از سرمامانم برمیداشت
بسکه اذیتش میکرد و بجشو انداخت رو مامانم
خودش آرایشگره اما برای اینکه پول کرایه نده. پس انداز کنه
حاضر نشد بره از خونه مامانم.همينطوری عذابش داد و زندگی کرد تا بالاخره ازدواج کرد و تا زمانی که خونه جدید شوهرش براش گرفت
هزارتومن کرایه نداد و تو خونه مامانم بود
اما مامانم نوقع اختلافم ،منو با جیب خالی پرت کرد بیرون و صبح تا شب سه شیفت کار میکردم که کرایه خونمو بدم
بعدم که اینجارو خریدیم. خواهر لاشخم اومد اینجا
و مجانی سالها زندگی کرد
منم طبقه پایین بودم.
بعد پارکینگ طبقه پایینو باز کلی پول دادم و قرض کردم تا مغازه کردیم که مامانم بده اجاره و یه منبع درآمدی داشته باشه.چون دلم میسوخت که هیچ منبع درآمدی نداشت.
به محضی که درست شد گفت مگه برای من درست نکردی دلم میخواد بدم به بچم[یعنی خواهرم] بتوچه اصلا.
بعدم آبجیم مجانی مجانی اونجارو آرایشگاه کرد
تا من حرفی میزدم میگفت تو چیکاره ای
نصف خونه مال مامانمه.
خودش داده بتوچه........
هییییی خواهر اگه بخوامتعریف کنم باید تا سه روز پشت سرهم بگم از کارای اینا.
میدونی وقتی پدرمادر اینطوری فرق بذارن بین بچه ها،
بچه ها ناخودآگاه باهم دشمن میشن
بماند که ابجی من خبرمرگش بیاد الهی
از من بزرگتره و من کوچیکتر و خیرسرم ته تقاری.
ولی مث سگبمن حسادت میکنه و ازمن زورش میاد
هروقت هرجا مهمونی بوده که رفیقامون بودن
میدیدم منو نمیگن
بعد تهش دیدم این حیوون نمیذاشته و میگفته خوشم نمیاد اون باشه
هروقت میریم بیرون اصلا دست تو جیبش نمیکنه که پول آژانسو بده.بابد همیشه من بدم. وقتی هم میگم بده میگه ندارم.یا وقتی میده هم میگه سهم خودتو بده مثلا اگه پونصد تا تک تومنی بمونه میگه بده زودباش کی میدی.
انقد قلب این دختر حسوده
و هزارتا کار دیگه که اینجا نمیشه گفت.
بعد جالبه مامانم که بخاطری که این سگ پرش کرده
برگشته بمن میگه تو حسودی
از حسودی به خواهرت داری میمیری
آخه کدوم حسادت
من با اینکه کوچیکتره. هزاربار برای این نمک نشناس دووییدم و کار انجام دادم.
اما بخدا یادمنمیاد حتی یک قدم این برای من برداشته باشه