مامانم سر نماز دعا میکرد خدایا منو بکش منو از دنیا ببر تنها آرزوم مرگه منم کنارش داشتم نماز میخوندم
همش گریه و دعا و نفرین میکرد خودش رو منم از کوره در رفتم جیغ زدم گفتم بسه اینا دعا هستن که تو میکنی
بعد بابام تو هال بود ترسید گفت شاید چیزی شده
اومد مامانم رو زد و بعد خودش رو محکم زد
لعنت ب من
بخدا اعصاب دیگه برام نمونده کشش ندارم
هرروز جنگ و جدل
هر صبح با خودم عهد میبندم که دیگه تمومه خودم رو کنترل میکنم ولی نمیشه که نمیشه