بعد از امتحانات نهایی و گرفتن دیپلم،زمزمه عروسی از طرف خانواده همسرم بلند شد.
همسرم به پدرم قول دادند، که با ادامه تحصیل من مخالفت نکنند .
حرف عروسی که میشد ،دلم میگرفت ...
دلم نمیخواست از شهر خودم به تهران بروم.
دلم کوچه خودمان را میخواست.
خانه خودمان
چادرمان در دشت لاوه
هوای پاک
من هنوز بزرگ نشده بودم
...
قرار بر این شد که در طبقه دوم ،منزل پدری همسرم زندگی کنیم.
آن زمان عروس همراه جهیزیه نمیرفت.
خواهرها و زن برادرانم ،جهیزیه ام را چیدند.
اواخر شهریور بود.نسیم خنکی هم میوزید.
...
شب قبل عروسی ، برای بند انداختن و ابرو به آرایشگاه رفتم.
باز هم انیس با من بود.
صبح زود از خواب بیدار شدم،آخرین صبحی که دختر خانه بودم.
آرایشگر ابروهایم را نازک و حالت دار کرده و با خیال راحت بند انداخته بود.
آرایش هم به صورتم نشست.
به قدری تغییر کرده بودم که خواهرانم متعجب شدند.
داماد مرا از آرایشگاه به خانه آورد و پدرم با چشمانی قرمز از من خداحافظی کرد.مادرم اما جلو گریه اش را گرفت و من را بوسید.
به همراه داماد و دو ماشین از خواهران و شوهرانشان و زن برادرها و برادرها به طرف تهران حرکت کردیم.
عروسی در تهران برگزار میشد.
نه بوق زدنی در کار بود و نه دست زدن و هلهله
آن زمان شهید زیاد بود و بخاطر دل مادران ،حتی ماشین را گل نزدند.
جشن عروسی در طبقه پایین برگزار شد .
خانمی بود که مولودی قشنگی میخواند و بقیه دست میزدند.
بعد از شام کم کم مهمانها خداحافظی کردند.
خواهر ها و زن برادر ها هم صورتم را بوسیدند و رفتند.
غم عالم روی دوشم نشست.
...
از فردا زندگی دفتر جدیدی را برایم باز کرد...
پاتختی و مراسم پاگشا و...به سرعت گذشت.
من به سختی با زندگی جدید،خو گرفتم.
...
از انیس خیلی چیزها یاد گرفته بودم
اما انگار در اینجا ،در طبقه دوم مادر شوهرم،کاربرد نداشت.
...
نمیگویم خانواده همسرم بد بودند،نه...
بلکه با هم زیاد فرق داشتیم
من برای دانشگاه درس میخواندم و از نظر آنها این کار بیهوده ای بود.من اهل بازار نبودم و آنها انتطار داشتند که همراهشان به کوچه و مغازه برم.
اهل حرف بیهوده نبودم و آنها حمل بر بی اعتنایی من میکردند.
...