کلاس اول بودم ،پدرم ورشکست شده بود مدیر مدرسم میدونست زنگ آخر صدام زد تو دفتر گفت کیفت رو بیار .منم رفتم حدود دو کیلو برنج و کمی گوشت گذاشت تو کیفم گفت برو خونه زودتر از دوستات .🥺
خییییلی حالم خوب بود ،تا خود خونه نفس نفس میزدم انقد میدویدم که زودتر برسم نشون مامانم بدم و خوشحال بشه.
خداروشکر دوسال بعد وضع مالی پدرم خیلی بهتر شد و دوباره کارش رونق گرفت 😊ولی خوشی اون لحظه برام غیرقابل وصفه هنوزم.