ن یه گل خوشگلم گرفتم و رفتم و شامم خودم حساب کردم برای جفتمونو!
بعدش خواهر بزرگش بامن خیلی صمیمی شد
تایم اسباب کشیش بود باهاش پا به پا دنبال خونه گشتم که دختر تنهانره( خانوادم درجریان بودن و راضی نبودن و هرسری با بحث میرفتم اما خب فکرمیکردن طرف دوست صمیمیمه)
حتی چندروزی تا تحویل خونش مونده بود به مامانم گفتم اجازه هست
و وسایلشو اوردیم تو یکی از اتاقای خونمون حدود یک ماه گذاشتیم! ناهار خونه ما مهمون مامان نازنینم بود!
حتی موقع اسباب کشی خودم وسایل مهمشو بااسنپ بردم که مبادا گم شه
کمکش کردم چیدم
هرکاری که احساس تنهایی نکنه
حتی وقتی خانواده خودش ولش کردن و نیومدن کمکش!
شام هایی هم که میخوردیم و سفارش میدادیم مثلا یه پیتزا بزرگ! اونم خودم حساب میکردم( اینارو میگم که به یه چیزی برسیم)
حتی تولدش بود کادو و کیک کوچولو بردم براش
چون اینقدر در ظاهر خوب بودن که فکرکردم ارزشمندن.