یاد یه خاطره ای افتادم
من نوجوون که بودم خونه مادربزرگم با خونه ما یک کوچه فاصله داشت
پیش میومد برم اونجا و ۱۲_۱شب برگردم
مادربزرگم تا سر کوچه خودشون میومد نگاهم میکرد که مثلا چیزی نشه 😂😂
یه همسایه فضول داشتیم
نمیدید من از کجا میام فقط میدید دیروقت میام
انقدر بد نگاه میکرد
چند بار گذشت بابامم میدید چشم غره میزد استغفرالله گویان میرفت تو خونه
به خیال خودش من هر شب میرفتم چه کارها که نمیکردم بابامم مثلا بی غیرت بود تازه با لبخند ۱ شب درو باز میکرد میگفت چخبر
میخوام بگم هیچ کاری نکنیم یکی یه فکری میکنه