هنوز سال تحصیلی چهارم دبیرستانم شروع نشده بود.
خواهرانم همگی ازدواج کرده بودند.
بهزاد و برادر دیگرم بهرام هم خیلی وقت بود که سر زندگی خودشان بودند.
انیس خانم از شاهرود به شهر ما نقل مکان کرده بود.
من بیشتر روزها پیش انیس خانم میرفتم.
خیلی دوستش داشتم .
خانم برادر دومم،شهره خانم ،خانواده ای را به مادرم معرفی کردند.
گفتند که پسر آنها،جوان مؤمن و برازنده ای هست.
آنها همسایه مادر شهره خانم در تهران بودند.
پدرم که هیچکدام از خواهرانم را زیر ۲۱ سال عروس نکرده بود،موافقت نکرد و گفت هر وقت فرحناز دانشگاه قبول شد،بعدا بیایند.
شهره خانم کمی دلگیر شد.
اما دوباره اصرار کرد.
میگفت پسر خوبی ست ،بگذارید بیایند،اگر خوب نبودند،قبول نکنید.
پدرم بخاطر اینکه حرف عروسش زیرپا نماند،با اکراه قبول کرد.
شبی که خانواده داماد از تهران به شهر ما آمدند،به خاطر دارم.
هنوز اندکی از گرمای تابستان باقی بود.
انیس چادر نماز قشنگی که گلهای آبی و صورتی داشت،برایم آورد.
چادر را سرم کردم و با وقار و متین نشسته بودم.
پدرم که ته دلش اصلا راضی نبود،منتظر بود که خانواده داماد بیایند و از آنها ایراد بگیرد .
بالاخره آمدند...
داماد همانطور بود که شهره خانم گفته بود:
مودب ،موقر و از نظر ظاهری هم لاغر و قد متوسط.
مادر داماد اجازه خواست تا با هم صحبت کنیم.
اما پدرم اجازه نداد.
پدرم به اتاق دیگری رفت.انیس خانم به دنبالش دوید و گفت آقا جون بخاطر من اجازه بدین.الان اینها از راه دور آمدند،خوب نیست که صحبت نکرده بروند.
حرف انیس برای پدرم خیلی ارزشمند بود.
بالاخره پدرم موافقت کرد و ما با هم صحبت کردیم.
یادم هست که اصلا به چهره داماد نگاه نکردم.
فقط صدای آرام و زنگ دار داماد در گوشم ماند