2777
2789

همیشه فکر میکردم وقتی عروس شوم،عاقد که بار سوم خطبه را خواند،جواب میدهم با اجازه پدر و مادرم بلههههه 💌

اما امشب عقدم بود و سید نورانی و نجیبی رو به پنج دخترنوعروس کرد و گفت: آیا به من وکالت میدهید؟

به نوبت گفتیم بله

سید دیگری که در کنار روحانی جلیل القدر نشسته بود رو به پنج پسر جوان،پرسید:به من وکالت میدهید؟

پسرها هم جواب دادند:بله.

آنوقت دو تایی شروع کردند به خواندن خطبه ها...

هیچوقت ندیده بودم که دو نفر خطبه عقد را بخوانند.

به هر حال نه خبری از سه بار خواندن و "عروس رفته گل بچینه" بود و نه خبری از سابیدن قند و دوختن زبان مادرشوهر 

...

مجلس عقدم را بسیار دوست داشتم.

همسرم که ارادت خاصی به سید داشت ،از ایشان خواست که عقد ما را بخواند.سید هم قبول کرد و البته برای چهار نفر دیگر هم قبول کرده بود.

یکی از دامادها جانباز بود.جوانی بسیار نورانی که با خانم معلم جوانی عقد بست....

وقتی خطبه تمام شد ،سید رو به ما نوعروس ها گفت از همین الان محبت داماد در دل شما خواهد رویید.

و من وقتی داماد داشت کفش هایم رو جلو پایم جفت میکرد،احساس کردم از مدتها قبل دوستش دارم.....


خدا همیشه ما رو میبینه...

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

 

هنوز سال تحصیلی چهارم دبیرستانم شروع نشده بود.

خواهرانم همگی ازدواج کرده بودند.

بهزاد و برادر دیگرم بهرام هم خیلی وقت بود که سر زندگی خودشان بودند.

انیس خانم از شاهرود به شهر ما نقل مکان کرده بود.

من بیشتر روزها پیش انیس خانم میرفتم.

خیلی دوستش داشتم .

خانم برادر دومم،شهره خانم ،خانواده ای را به مادرم معرفی کردند.

گفتند که پسر آنها،جوان مؤمن و برازنده ای هست.

آنها همسایه مادر شهره خانم در تهران بودند.

پدرم که هیچ‌کدام از خواهرانم را زیر ۲۱ سال عروس نکرده بود،موافقت نکرد و گفت هر وقت فرحناز دانشگاه قبول شد،بعدا بیایند.

شهره خانم کمی دلگیر شد.

اما دوباره اصرار کرد.

میگفت پسر خوبی ست ،بگذارید بیایند،اگر خوب نبودند،قبول نکنید.

پدرم بخاطر اینکه حرف عروسش زیرپا نماند،با اکراه قبول کرد.

شبی که خانواده داماد از تهران به شهر ما آمدند،به خاطر دارم.

هنوز اندکی از گرمای تابستان باقی بود.

انیس چادر نماز قشنگی که گلهای آبی و صورتی داشت،برایم آورد.

چادر را سرم کردم و با وقار و متین نشسته بودم.

پدرم که ته دلش اصلا راضی نبود،منتظر بود که خانواده داماد بیایند و از آنها ایراد بگیرد .

بالاخره آمدند...

داماد همانطور بود که شهره خانم گفته بود‌:

مودب ،موقر و از نظر ظاهری هم لاغر و قد متوسط.

مادر داماد اجازه خواست تا با هم صحبت کنیم.

اما پدرم اجازه نداد.

پدرم به اتاق دیگری رفت.انیس خانم به دنبالش دوید و گفت آقا جون بخاطر من اجازه بدین.الان اینها از راه دور آمدند،خوب نیست که صحبت نکرده بروند.

حرف انیس برای پدرم خیلی ارزشمند بود.

بالاخره پدرم موافقت کرد و ما با هم صحبت کردیم.

یادم هست که اصلا به چهره داماد نگاه نکردم.

فقط صدای آرام و زنگ دار داماد در گوشم ماند





خدا همیشه ما رو میبینه...

آن شب حدود ساعت یازده ،آنها به طرف تهران حرکت کردند.

البته بعد از خوردن شام.مادرم برایشان تدارک شام دیده بود.

پدرم داماد را پسندیده بود،اما معتقد بود سنم برای ازدواج کم هست و هنوز درسم تمام نشده.

آنها چند بار آمدند و رفتند.

البته همان یکبار ما با هم صحبت کردیم.

....

انیس خانم با پدرم صحبت کرد که اجازه می دهید از فرحناز نظرش را بپرسیم؟!

جواب انیس را دادم:پسر خوبی به نظر می‌آید.

خودم باورم نمیشد.

من که شاگرد ممتاز دبیرستانمان بودم.من که آرزویم معلمی بود.من که دوست داشتم مثل خواهرانم دانشگاه بروم....

چه شد که جواب "بله"دادم

انگار زبانم بسته شده بود.

قسمت که باشد ،زبان بسته و دل باز می‌شود.


خدا همیشه ما رو میبینه...

شهره خانم که دید خواستگاری ،پر ماجرا شد،خودش را کنار کشید.

انیس خانم فقط ماند و من حرفهایم را به او میگفتم.

سال تحصیلی شروع شده بود و به مدرسه میرفتم.

یک موضوع مهم بود که ذهنم را حسابی مشغول کرده بود.

من فقط یکبار با داماد صحبت کرده بودم و آن یکبار هم به چهره اش نگاه نکرده بودم.

میدانید ،آن وقتها جنگ بود و اسوه و الگوی جوانان ،شهدا و رزمنده ها بودند.

من زندگینامه یکی از شهدا را خوانده بودم که به نامحرم نگاه نمی‌کرد.

یعنی اینقدر ساده و بی غل و غش بودم که نمی‌دانستم برای ازدواج اشکال ندارد به داماد نگاه کنم.

یک روز که از مدرسه برگشتم به خانه انیس رفتم و با خجالت موضوع را به او گفتم و اضافه کردم اگر بعد از عقد از قیافه داماد خوشم نیایید،چکار کنم...

انیس که از خنده نمی‌دانست چطور حرف بزند،گفت دختر جان اولا که من داماد را آن شب حسابی برانداز کردم و چهره خوبی دارد.دوما چند روز دیگر برای خرید عقد می روید،اگر مستقیم رویت نمیشود، تو آینه ماشین نگاهش کن.

جانم برایتان بگوید،روز خرید فرا رسید و دامادو خواهرانش با ماشین دنبال ما آمدند،که برای خرید برویم.انیس هم با ما بود.

من عقب نشستم.سعی کردم از آینه چهره اش را ببینم.البته فقط چشمهایش داخل آینه وسط،معلوم بود.😉

قسمت جالب ماجرا این بود که من متوجه نبودم که اگر من ایشان را داخل آینه ببینم،چهره من هم داخل آینه برای داماد کاملا ،پیداست.

آن روز نگاه کردن من ،باعث انبساط خاطر داماد شده بود😀😀😀.

خدا همیشه ما رو میبینه...

من حلقه ظریفی برداشتم به قیمت هزار و دویست تومان.

یک آیینه و شمعدان طلایی به قیمت هزار و پانصد

یک ساعت مچی که آنهم بندی طلایی داشت.

چادر سفید عروس

یک پیراهن که سفید بود و کمربند بزرگی داشت که رویش ملیله دوزی داشت.

یک روسری طوسی رنگ که حالت سه گوش بود و جلوی آن با نخ همرنگ گلدوزی شده بود.

یک کت و دامن

یک کرم پودر و چند مداد چشم و رژ لب 

خدا همیشه ما رو میبینه...

یک شلوار،یک صندل و کفش مجلسی تیره هم برایم خریدند.

با اینکه از زمان خرید من با خرید خواهرانم ،چند سال گذشته بود،اما خرید من از آنها کمتر بود.

مثلا برای خواهر بزرگم،سر خرید دستبندی زیبا خریده بودند که دو ردیف سکه روی آن کار شده بود.

یا برای ایل ناز حلقه بسیار زیبایی خریده بودند وه یک شاخه گل روی آن کار شده بود.

اما من خودم سادگی را بیشتر دوست داشتم و چون در شرایط جنگ بودیم ترجیح میدادم چیزهای سنگین و گران برندارم.

و صد البته که خانواده داماد از این کار بسیار خوشحال میشدند و استقبال می‌کردند.😀

خدا همیشه ما رو میبینه...

بعد از اینکه سید جلیل القدر،خطبه عقد را برایمان خواند،چند روز بعد عقد را در دفترخانه ثبت کردیم.

بعد از آن پدرم برایم مجلس عقدی در خانه گرفت.مثل سایر خواهرانم.

آرایشگر را هم به خانه آورد.

قبل از آن به آرایشگر سپرده بودند که دست به صورت و ابروی من نزند.فقط موها را بیاراید و آرایش ملایمی هم بکند.

آرایشگر اول موهایم را بیگودی پیچید .

بعد به انیس خانم که کنارم بود گفت صورت عروس کرک

 زیاد دارد.اجازه میدهید بند بندازم؟

انیس که دید سر خواهرانم به تدارک وسایل مهمانی بند است و مادرم هم مشغول کار ،گفت باشه اشکال ندارد.

و من هم که عروس باشم البته نظرم مهم نبود😅

آرایشگر بند انداخت و من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که مدرسه می‌فهمد ...

انیس خانم دلداری ام میداد و می‌گفت چیزی نیست،اصلا معلوم نیست بند انداختی...

البته خانم آرایشگر دست به ابرو نزد.

آرایش را هم کامل کرد و عروسی شدم با ابروانی پهن😉

آن موقع ابرو نازک مد بود.

بگذریم ..لباس سر خریدم را پوشیدم،با جورایی رنگ پا،کفش و کیف کرم رنگ که مادرم خریده بود.

یک نیم تاج بسیار ظریف هم آرایشگر روی موهایم گذاشته بود.

سفره عقد را خواهرانم چیدند و کم کم مهمان ها و آقای داماد آمدند.

داماد که فکر می‌کرد من هنوز با همان چادر نماز سفید کنارش مینشینم،یکه خورده بود و البته برق خاصی هم در چشمانش بود.

...


خدا همیشه ما رو میبینه...

از تعریف کردن ماجرای جشن عقد میگذرم،به فردای روز جشن عقد میرسم.

فردا صبح وسایلم را داخل کیف گذاشتم و روپوشم را پوشیدم.

رفتم دنبال دوستم که با هم  به مدرسه بریم.

دوستم تا چشمش به من خورد،حیرت زده خیره شد.

دستم را کشید و گفت با خودت چه فکر کردی!

فکر کردی بند انداختی معلوم نمی‌شود.

مدیر می‌فهمد و بخاطر عقد از مدرسه اخراج میشوی...

من با ترس به خانه برگشتم.

پدرم موضوع را فهمید و با مادرم بداخلاقی کرد.

پدرم معتقد بود مادرم باید مواظبت می‌کرد که این موضوع پیش نیاید.

انیس خانم که اجازه این کار را داده بود تا چند روز پیش پدرم آفتابی نشد.

خدا همیشه ما رو میبینه...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792