قدیما ده تا میاوردن چجور از پس بحران روحیش بر میومدن
من دوتا اوردم الان حس میکنم درونم ی هیولایی که امروز فردا میاد بیرون
پنجشنبه ای بحدی از همسرم متنفر بودم سر اسم بچم که دوسش ندارم (داستانش تو تاپیکای قبلی هست)
چنان رویی نشونش دادم از من که همیشه بیش از حد مودب بودم بعید بود انگار من نیستم
شام جوجه درست کرد پنجشنبه ای همسرم قشنگ کوفتش کردم این رفتارا انگار من نمیکنم یکی دیگست
چندین بار شده همسرم بچمو به اسمی که من دوست داشتم ناخوداگاه صداش کرده امشبم همینکارو کرد
گفتم چرا اینجور میکنی چهل روزه بچه دنیا اومده مسخره کردی منو
جواب داد خیلی پشیمونم که اسم رو تو انتخاب نکردی شبا همش کابوس میبینم گذاشتی من و بچها رو رفتی
میگفت همش سرزنش میکنم خودمو
حالا من چی جواب بدم خوبه
گفتم یروز به عمرم مونده باشه میزارم و میرم
درصورتی که این جمله من نبود نمیدونم کی تو مغزم بجام حرف میزنه
نمیدونم متوجه شدید چی نوشتم یا ن چون خیلی گنگ نوشتم
چون خودم خیلی گنگم
فقط محض درد و دل بود