سلام به همگی وقتتون بخیر دوستم کلاس نویسندگی می ره استادش گفته بود یه داستان مانندی بنویسید دیشب برام داستانشو فرستاد خیلی خوشم اومد البته بیشتر زندگینامه یکی از نزدیکانش هست می دونم اینجا جاش نیست ولی باهاتون به اشتراک می زارم ببینید به عنوان یه سرگرمی بهش نگاه کنید و طولانی هست ولی خیلی خیلی خلاصه کردم از قبل تایپ شده البته خودم تایپ کردم که قلم ضعیفی دارم بعضی جاهاش سانسور کردم و اگر یه دهم درصد پربازدید شه قفل می کنم دوست دارم نظرتونو درباره این دختر بدونم اسم ها هم مستعاره و داستان زندگی این دختر دهه نوده دیگه سالشه نمی دونم از اونجایی شروع می شه
یلدا دانشگاه خیلی خوبی قبول شده بود داشت زندگی شو می کرد دور از خانواده تو یه شهر غریب تا از طریق دوستش با کاوه آشنا می شه کاوه یه دل نه صد دل عاشق یلدا می شه هرکاری می کنه تا بلاخره مخ یلدا رو می زنه ولی یلدا چون از خانواده مذهبی و متعصبی بوددرخواست دوستی قبول نمی کنه بجاش به کاوه می گه یا ازدواج یا منو فراموش کن کاوه قبول می کنه و خانواده شو می فرسته شهر یلدا اینا ولی ماجرا به همین جا ختم نمی شه مادر کاوه می ره خواستگاری ولی شروع به اذیت کردن خانواده یلدا می کنه با حرفاش بخاطر اینکه از طبقه متوسط بودن تحقیرشون می کنه وقتی به گوش یلدا می رسه با کاوه دعوا می کنن می گه الابلا نمی خوامت کاوه براش کادو می گیره از بس می یومد جلوی دانشگاه که کم کم همه دخترا روش کراش می زدن و یلدا از حسودی داشت سکته می کرد