چون دیشب داشتم با شوهرم حرف میزدم یه خرده بحثمون شد درمورد توقعات زیاد شوهرم درمورد برگزاری تولدش، برگشت گفت مادرم یه چیزایی رو راست میگه من یجاییم میسوخت از حرفاش ولی چون حقیقت میگه در برابرش چیزی ندارم بگم ، هرچی هم اصرار کردم بگه پشت من چی گفتع و به چه علتی لام تا کام حرفی نمیزنه واقعا دارم از غصه و فکر زیاد نابود میشم نمیدونم پشت من چی گفته فقط همین حرفو بهم زد امروز م از صبح نیس سرکاره منو ول کرد با همین حرف😭😭😭😭😭