بذار بگم من و این بابا رفیق بودیم
ازش چندسال بزرگترم
دردودلاشو بهم میگفت و میگفت با حرف زدن ارومم کن و ارامش میخوام ازت و این حرفا و از اول هم وایب خواهر نمیدادی و وایب دوست و رفیق میدادی
سر بعضی رفتارها باهم بحثمون میشد و من تو عصبانیت فحش نمیدم ولی تخریب شخصیتی میکنم . مثلا بهش گفتم یبار که در حد من نیستی
و این هربار دلش میشکست و من از دلش درمیاوردم
ولی میگفت حرفات فراموش نمیشه
و بعد چندین بار فرصت دادن که خودمو اصلاح کنم گفت دیگه نمیتونه و یکی رو دوست داره و رفاقت تموم شه و سرد شد نسبت بهم.
دوباره برگشت گفت که کسی تو زندگیش نیست و اینجوری گفتم دست از سرم برداری چون بهش گفتم یه فرصت دیگه بده