تلخی زیاد بوده...
ببین یه بار گیر داد ک توام خونه اون میرفتی اونجا چیزی داری ...
جواب نمیدادم
داشت دیوونه میشد..
من گفتم نه ندارم
زنگ زد بهش گفت دارم میام وسایلاشو ببرم داد میزد..
جوری ک میگفتم الان سکته میکنه حتما...چچ
اون موقع هنوز حرفی از همیشه بودن و ازدواج و.. اینا نبود..
آنقدر داد زد گفت همین الان برو خونه دارم میام . هر چی داره بده بهم...
اونم هی میگفت باشه باشه فقط آروم باش...اونم ترسیده بود...