در افقهای بیکران آسمان و دریای نیلگون، نوجوانی با چشمانی درخشان و پر از آرزو به ساحل نزدیک شد. نسیم دریایی، گیسوانش را چون نقرههای براق در باد میرقصاند و صدای امواج، همچون موسیقی دلانگیز طبیعت، به گوشش میرسید.
در دل این آبهای بیپایان، نوجوان به دریا نگریست؛ به آن آبی بیکران که همانند آینهای، آسمان و ستارگان را در آغوش خود میکشید. او احساس کرد که دریا، همانند کتابی بینهایت از اسرار و قصههاست که هر موجش، حکایت تازهای دارد.
او گامهایش را بر شنهای طلایی ساحل گذاشت، هر رد پایی، نشانهای از حضورش بر این زمین مقدس بود. دریا برای او، مظهر آزادی و بیمرزی بود؛ جایی که میتوانست با خیال و آرزوهایش به آسمانها پرواز کند. هر قطره آب، مانند الماسی درخشان بود که رؤیاهای نوجوان را به خود میخواند.
نوجوان، با دلی پر از شوق، به آبهای سرد و زلال دریا نزدیک شد. هر موجی که به پاهایش میخورد، همچون نجوایی دلنشین از جانب مادر طبیعت بود. او احساس کرد که دریای بیکران، زبان گویای زمین است که به آرامی با او سخن میگوید و از رازهای خود پرده برمیدارد.
در دل دریا، نوجوان چشم به دوردستها دوخت؛ جایی که آسمان و دریا به هم میپیوستند و افقهایی از امید و آرزو را برای او به تصویر میکشیدند. او با خود اندیشید که زندگی، همچون این دریاست؛ پر از امواج تلاطم و آرامش، پر از زیبایی و چالشهای بیپایان.
و اینگونه بود که نوجوان، در دل دریا، نیرویی بیکران و امیدی نو یافت. او با لبخندی بر لب و دلی پر از شور و عشق، به ساحل بازگشت؛ آگاه از اینکه دریا، همیشه برای او منبع الهام و نیرو خواهد بود.