رل نبودیم
از اول گفت بیا رفیق باشیم چون کوچیکتر بود قبول کردم
دردودلاشو بهم میگفت و کسی رو ندارم توجه کنه بهم و این حرفا
منم حس مادری داشتم که میگفت دوس ندارم حس بزرگتری داشته باشی و از اول هم وایب خواهر نمیدادی و وایب دوست و رفیق میدادی
ولی خب از طرفی هم سر یسری رفتارایی که داشت باهم بحثمون میشد چندبار فرصت داد که اصلاح کنم خودمو
که در اخر گفت یکی رو دوست داره و رفاقتمون تموم شه