من یه بچه دوماهه دارم دیشب خونه خواهر شوهرم بودیم مادرشوهر. پدرشوهرمم بودن سر میز شام مادر شوهرم بچم رو بقل گرفته بود نشسته بود من بهش گفتم مامان بدین من نگهش دارم شما شام بخورین گفت نه شما نمیتونی.اونجا خواهر شوهرم و شوهرش وشوهرم خندیدن من خیلی رفتن تو خودم مادرشوهرمم اینو فهمید.شوهرم که دید ناراحتم گفتم بهش حداقل توقع داشتم تو نخندب برگشت بهم گفت بخدا ما به تو نمیخندیم داشتم به حرف خواهرم میخندیدم وگرنه من پشت توام تو الویت زندگی منی نمیزارم کسی بهت حرف بزنه چه برسه بخندم و این صحبتا منم دیگه قبول کردم همونجا کوتاه اومدم.
تو طول شب هم مادر شوهرم هی در تلاش بود بهم بگه هیچکی مادر نمیشه واسه بچش و تو مادر خوبی هستی و ابنا
آخر شب که داشتیم میرفتیم مادر شوهرم یجوری که شوهرم بشنوه(با سیاسته این زن)برگشت با یه لحن و قیافه جدی گفت من اگه سر مبزشام اونجوری گفتم واسه این بود که تو بتونی شام بخوری ولی بعضی اوقات فرصت نمیشه کلمه هارو درست بچینی کنارهم منظوری نداشتم بد برداشت نکنی.منم عین بی زبونا گفتم اشکال نداره الان دارم میسوزم چرا حداقل برنگشتنم بهش بگم بعدش که فرصت بود. کاش اگه منظوری نداشتین دوباره جملتون رو درست میکردین که من جلو بقیه اونجوری کوچیک نشم ولی فقط سر تکون دادم گفتم باشه اشکال نداره
میخام یجا همینجوری واسش تلافی کنم ولی نمیدونم چی بگم و چجوری بگم که مثل خودش باشه