پسرشون هنوز مقدمات یک زندگی رو فراهم نکرده بود
همشم راجع به کارم و وضعیت مالیم میپرسید در صورتی که من هیچ اشارهای به وضعیت مالیش نکردم
بدون هیچ اجازه ای شناختی بلند شدن به زور اومدن خونهمون دست گل و شیرینی گرفتن هماهنگ نکردن با پدرم
یعنی مثلاً اومدن خواستگاری رسمی ما تازه دو روز اینا رو شناختیم😐
پدرمم درست یک ساعت قبل از اومدنشون از خونه رفت نموند گفت ما هنوز اینا رو نمیشناسیم چه خواستگاری چه کشکی
خلاصه پدرم نبود ولی بازم از رو نرفتن شماره پسره رو فرستادن میگن پسرمون رفت و آمد کنه اینم شماره تلفن بهش زنگ بزنید دخترتون باهاش صحبت کنه با هم در ارتباط باشن😂😐
یعنی وقتی که به زور میخواستن ارتباط بگیرن من وقتی که رفتم تا ساعت ۵ صبح نشستم گریه کردم انگار که به زور میخواستن ازدواج کنن
ترسیدم اسمی چیزی روم بزارن دیگه جواب تلفنشونو نمیدیم به مادرمم گفتم یک کلمه ردشون کنه تموم بشه برن
لابد فکر کردن ما پسرشونو تایید کردیم
بعد جالب اینجا به جای اینکه ما بریم راجع به اونا تحقیق کنیم رفتن از در و همسایه و مسجد محل و همه جا راجع به ما سوال پرسیدن
بقیه چیزایی که پیش اومد اینجا نمیشه تعریف کنم ولی خیلی رفتارشون تحقیرآمیز بود برای من حالا ما چیزی نگفتیم ولی هر کسی یه ارزش و احترامی داره خیلی زشت بود این رفتارشون !