من ۱۵سال مثل یه دخترحتی خیلی بیشترازن براشون بودم روزایی میشد(به جزمن یه عروس ویه دخترتواین شهردارن) ۲۴ساعت خونه مابودن وباماشین جابجاشون میکردم یه وقتایی شوهرم ازدست کاراشون وحرفای رومخشون عصبانی میشدودعواراه مینداخت میگفتم گناه دارن هیچی نگو خدابزرگه...حتی وقتایی مانبودیم کلیدومیذاشتم براشون میومدن میخوردن ومیریختن و...مادره همیشه میگفت من خوبم جاریم هم بهش میگفت بدی ندیدی...الان دوساله سریه حرف کوچیک هرچرندوچرت وپرتی بودبه خودم وخانوادم نسبت دادن اصلاباورم نمیشه من چطورباایناتونستم اینقدخوب باشم که الان اینجوری هرچی لایق خودش ودختراش بودبه من نسبت داد
الان دیگه کلا برام مرده انگاروجودنداره حتی پدرشوهرمم سکته مغزی کردنرفتم بهش سری بزنم ازترس اینکه رابطه رودوباره شروع کنن ...اینقدازشون بدم اومده که نگو...جوابشونم ندادم نه خودم نه مامانم فقط واگذارکردیم به خدا...