با بچه های دانشگاه از طرف داشنگاه یه اردو یکی دو روزه رفتیم
اونجا همه دپست پسر و خاله و مامان بهشون زنگ میزد
من مامانم زنگ زد یه بار اومدم چیز خاصی نگف قطع کردیم
البته منم خسته بودم خیلی تعریف نکردم براش چع خبره چی شده
یه بار دیگ هم خپدم زنگ زدم میگف براچی به من زنگ نمیزنی میکم تو باید به من زنگ بزنی بپرسی میگ وااا تو به من باید زنگ بزنی
الانم اومدم خونه ازصلا عین هیالش نیست سر یه چیزی اعصابش ازم خورده کار خاصی هم نکردم
غذا میده به پسرش بعد من ک تازه اومدم عین خیالش نیست
دلم میخواست با ذپق بگه خوب چه خبررر تعریف کن و فلان ولی هیچی
من همیشه حال ندارم یا کار دارم ولی اون از مهمونی میادد میخواد چیز تعریف کنه میشینم گوشمیدم باهاش
پی مهمونی ها و کارای خودشه
اخه قبلا اینجوری نبود