۱۸ ابان عقد کردن ، فرداش ما دعوتسون کردیم، اومدن خونمون.
ولی خودشون تا اللن دعوتمون نکردن ک مابریم.
ی ماه قبلشم نامزدی کردن...
کلا دو بار اونم بااصرار داداشم..از دانشگاه مبومد.. اومد خونه.. وگرنه من و مامانم خونه هستیم و کسیم نیست بخاد رو بگیره داداشمم س کاره ، میتونه بیاد حداقل سربزنه ، دانشگاشم کنار خونمونه..
مطمعنم گذرش هم میخوره ب این سمت چون خونه خواهراشه..
ی بارم ک اومد ه بود سربزنه فکنم ب اصرار داداشم..نگاه هنگام چای خوردن پوزخندی زد نگاه ب همجای خونه کرد ..فگنم ب تابلو و چیدمان خونه خندید..
اینم بگم واقعا ما کاری و یا حرفی نزدیم بهش ک ناراحت باشه..
کلا ن زنگی ن چیزی.. بیشتر من چندبارزنگ میزدم احوالپرسی.. گرم صحبت میشه خوبه..ولی اینکه خودش زنگ بزنه احوالی بپرسه حداقل ازمادرم.. چون مادرمم احوال پرسی و اینا دوبلری زنگ زد ب مادر و پدرش..
وقتی فنیدم سرماخورده یا مریض زنگ زدبم..اونا ن
...
بنظرتون طبیعیه..
اصلا ازوقتی ازدواج کردن انگار ن انگار عروس گیرمون اکمده بعد از،سالها چشم انتظتری برای عروس داشتن..کلی ذوق..
عروس نچسبی گیرمون اومد، فک میکردم مثل خواهرم میشع..