مامان من عمل سختی داشت مرتبط به نخاخ و مخچه اینا
بیست روز پیش عمل کرده، دیشب بعد از بیست روز برگشته خونه(بعد از عمل دو هفته خونه خواهرم بود)
این مدت بابای من خیلی افسرده شده بود
از وقتی مامانم اومده بابام مثل باب اسفنجی رو اعصابش میره😐😐😐😐😐
بنده خدا میل نداره به غذا میگه نمیخورم بالا میارم، به زور تو حلقش خوراکی میکنه😐
دکترش گفته تا یه ماه دراز بکشه استراحت کنه بنده خدا جون نداره راه بره به زور بهش میگه بیا بریم پیاده روی مامانم میگه من توی خونه دارم یخ میزنم ولم کن😐
مامانم بعد از عمل مثل اقای اختاپوس بی اعصاب شده بابام مثل باب اسفنجی 😐
میدونم از خوشحالی زیاده که مادرم برگشته ولی خب اون نیاز به تنهایی و استراحت داره
جالبع بدونید بابای من بشدت جدی و باجذبه بود نمیدونم چرا اینجوری میکنه😐
و اینکه بی سواد هم نیست، قبل از نظامی شدنش رشته ی دانشگاهیش پرستاری بود و سال ها پرستار بیمارستان بود خودش😐
میگم اینکارا چیه میگه که نباید بهش تلقین کنیم که حالش بده باید بهش انرژی بدیم فک کنه خوبه نباید بفهمه که خیلی فرق کرده و ضعیف شده😐