مسجد جمکران جایگاه عشاق و محل دیدار با امام زمان روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است.
آیا می دانید این مسجد با عظمت و پر معنویت چگونه ساخته شد؟ چرا پایگاه و مرکز ملاقات با حضرت بقیه الله (علیه السلام) گردید؟!
این مسجد بیش از هزار سال قبل، به عنوان دفتری برای آنکه یک روزی در قم حوزه ی علمیه تشکیل می شود و باید نوکران و جیره خواران آن حضرت در جائی با آن آقا ملاقات روحی و معنوی داشته باشند و عرض ارادت کنند افتتاح گردید.
امروز این مسجد، بزرگترین محلی است که مردم تنها به یاد امام عصر عجل الله تعالی له الفرج در آن جمع می شوند و از آن سرور، حاجت می گیرند.
اگر بخواهیم تنها تشرفات و ملاقاتهائی که در این مسجد مقدس رخ داده، بنویسیم شاید صدها جریان و حکایت جمع آوری شود ولی چه کنم که بعضی از آنها را صاحبانش راضی نبودند که نقل کنم و بعضی چون مربوط به زندگی خصوصی شان بود نمی توانستم افشاء نمایم و بعضی جزء اسرار آل محمد (علیهم السلام) بوده که نباید آشکار شود. و بالاخره بعضی از آنها هضمش برای مردم کم استعداد مشکل بود که باور کنند. به هر حال این مسجد که امروز مورد توجه زوار است و تا چند سال قبل مکرر اتفاق می افتاد که حتی شبهای جمعه، جز چند نفر معدودی در آن بیتـوته نمی کردنـد، میعـادگاه یاران و دوستان و خدمتگزاران حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می باشد.
ضمنا باید متذکر این نکته شد، که بعضی از دشمنان دانا، یا دوستان نادان که می خواهند اهمیت این مسجد مقدس را تضعیف کنند می گویند: این جریان در خواب واقع شده و «حسن بن مثله» این مطالب را در خواب می دیده است، ولی در تمام کتابهائی که این حکایت را نوشته اند تصریح شده که جریـان در بیـداری واقـع شـده و هیچ قسمتش در خواب نبوده است.
اصل قضیه این است
در کتـاب بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ی ۲۳۰ و کتاب «تاریخ قم» و کتاب «مونس الحزین» و کتاب «نجم الثاقب» نقل شده است.
شیخ عفیف و صالح «حسن بن مثله جمکرانی» فرمود: من در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سال ۳۹۳[۳] هجری قمری در منزل خود در قریه ی «جمکران» خوابیده بودم، ناگهان در نیمه های شب، جمعی به در خانه ی من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: برخیز که حضرت بقیه الله امام مهدی (علیه السلام) تو را می خواهند.
من از خواب برخاستم و آماده می شدم که در خدمتشان به محضر حضرت ولی عصر (علیه السلام) برسم و خواستم در آن تاریکی پیراهنم را بردارم، گویا اشتباه کرده بودم و پیراهن دیگری را برمی داشتم و می خواستم بپوشم، که از خارج منزل از همان جمعیت صدائی آمد که به من می گفت: آن پیراهن تو نیست، به تن مکن! تا آنکه پیراهن خودم را برداشتم و پوشیدم، باز خواستم شلوارم را بپوشم، دوباره صدائی از خارج منزل آمد که: آن شلوار تو نیست، نپوش! من آن شلوار را گذاشتم و شلوار خودم را برداشتم و پوشیدم.
و بالأخره دنبال کلید در منزل می گشتم، که در را باز کنم و بیرون بروم، صدائی از همانجا آمد، که می گفتند: در منزل باز است، احتیاجی به کلید نیست.
وقتی به در خانه آمدم، دیدم جمعی از بزرگان ایستاده اند و منتظر من هستند! به آنها سلام کردم، آنها جواب دادند و به من «مرحبا» گفتند.
من در خدمت آنها به همان جائی که الآن مسجد جمکران است، رفتم.
خوب نگاه کردم، دیدم در آن بیابان تختی گذاشته شده و روی آن تخت فرشی افتاده و بالشهائی گذاشته شده و جوانی تقریبا سی ساله بر آن بالشها تکیه کرده و پیرمردی در خدمتش نشسته و کتابی در دست گرفته و برای آن جوان می خواند و بیشتر از شصت نفر در اطراف آن تخت مشغول نمازند!
این افراد بعضی لباس سفید دارند و بعضی لباسهایشان سبز است.
آن پیرمرد که حضرت «خضر» (علیه السلام) بود مرا در خدمت آن جوان که حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه بود، نشاند و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد و فرمود:
«حسن مثله» می روی به «حسن مسلم» می گوئی تو چند سال است، که این زمیـن را آباد کرده و در آن زراعت می کنی. از این به بعد دیگر حق نداری در این زمین زراعت کنی و آنچه تا به حال از این زمین استفاده کرده ای باید بدهی تا در روی این زمین مسجدی بنا کنیم!