ببین ما با هم سه سال دوس بودیم
یک سالش اول و همه میدونستن همه هیچکسم مخالف نبود ولی بابام نمیدونست که حرف میزنیم
عمم ایناام میدونستن اتفاقا خدشحال بودن
متاستفانه ی دعوای خیلی بدی با هم کردیم که همه جریانشو فهمیدن حتی بابا
بعد دیگه بابام مخالفت شدید
جوری بود ک دیگه اون تو هر جمعی بود ما نمیرفتیم یا ما هر جا بودیم نمیومد
مثل دوتا دشمن
اون تایمی که دعوا کردیم این پاشد رفت شهرستان پیش خانوادش،ی روز شب بود داشتم گریه میکردم دلتنگش بودم شدید
دیدم یه ناشناس داره زنگ میزنه،جواب دادم،دیگه صدای غریبس،که گفت شما خانم فلانی،گفتم بله بفرمایید،بعد دیدم صدای پیچ پیچ میاد،بعد پرسید گریه کردید،برگشتم گفتم به شما چ،کارتو میگی یا بلاکت کنم،بعد برگشت گفت فلانی خیلی دلتنگته،هر روز پیش من گریه میکنه من نمیتونم آرومش کنم،بعد دیگه بیا جلوی منو بگیر،هر چی از دهنم در اومد گفتم،گفتم برو به همون فلانی بگو زندگیمو نابود کردی،نه میتونم درس بخونم نه باشگاهمو برم نه تو جمعی شرکت کنم،گریه کردنتم به درد هفت جد و آبادت میخوره
بعد قطع کردم دیدم این داره زنگ میزنه پیم میده همون ناشناس ولی جواب ندادم
ساعت از نیمه شب گذشته بود
دیدم پیام اومد که نمیخوای مرور خاطراتمونو برسی کنیم با هم
شاید باورت نشه ولی انقدر دلم تنگ بود گفتم باشه
برام عکس خرسی که تو ولنتاین گرفته بود و فرستاد که موقعه ی خریدنش تو ماشین ازش عکس گرفته بود
برام هر چقدر گل خریده بود و فرستادم
برام ساعت و دستبندی که واسه تولدم گرفته بود
اولین دیدارمون
اولین بغل کردنمون و...کلی حرف
که تا ساعت ۱۰ صبح طول کشید
شاید باورت نشه تایمی که چت کردم باهاش کلا داشتم گریه میکردم
قرار شد هر روز فقط یه ساعت چت کنیم تا فقط دلتگیمون رفع شه
ولی هر روز اون ی ساعت به پنج ساعت تبدیل میشد
اومد و ی سال همینجوری قایمکی گذشت
تقریبا از رابطمون دوسال و نیم گذشته بود که خاستگاری کرد ازم
عمم چهار بار اومد
پسرعمه هام
اون یکی عمه هام
ی روز خواب بودم دیدم بابام داره بیدارم میکنه
گفت تا حالا پدر و دختری حرف نزدیم
مامانتم فرستادم بیرون
فکرشو بکن منی که به بابام از شدت خجالت ی سلام نمیدادم اومده بود باهام تنها باشه و حرف بزنه
که گفت من هیچکارام این وسط
دوس ندارم فردا بری با کسی که من گفتم ازدواج کنی و خوشبخت نشی بگی بابام کرد و نفرینم کنی
چون معلوم نمیکنه اگه با این ازدواج نکردی با یکی دیگه ازدواج کردی خوشبخت بشی یا ن
تصمیم اخر با خودته
از من میدونم خجالت میکشی
سه روز فکراتو قشنگ بکن بعد جوابتو به مامانت بگو
که خب جوابم بله بود دیگه
ببخشید طولانی شد
کار خدا انقدر قشنگه
من فک میکردم عمرا بابام قبول کنه ولی گفت تصمیم خودت مهمه نه من
الانم به اون روزا فک میکنیم
میگه خوبه که هستی
اعصاب نداشته باشم حال نداشته باشم تو میشم باشی حالم کلا خوبه و کلی حرف🥺🥺🥺
برامون دعای خوشبختی کن حس خوب گرفتم ازت مثل ی خواهر🥺🩷🩷