منو به ی پسری معرفی کرد من از اول گفتم ما فرق داریم هی گفت نه شما خیلی به هم میاین
هی اومد دم خونمون تلفن زد و نذاشت من ۵ سال جدا شم
من به پسره هم خیلی خوبی کردم و هیچی ازش نخواستم و بهش وفادار بودم ۵ سال
بعد ۵ سال که حسابی عادت کردم سر اینکه پسره فکر آینده نبود جدا شدم گفتم دوستم داره حتما ی تکونی میده
به دوستمم گفتم
ولی نه تنها تکونی نداد بلکه نگو بهم خیانت میکرده این آخریا
تا من رفتم سریع یکی رو گذاشت جام
بعدشم دوستم همون از خدا بی خبری که سر سفره ما نشست جفتشونو دعوت کرد مهمونیش و با دختره میرقصید
فکر کن با روان من چقدر بازی کردن من هنوز خوب نشدم