خواهر زاده ام چشمهاش و عمل کرده بود رفتیم امشب عیادتش مسافت خونمون تا خونه خواهرم یک ساعت وقتی رسیدم دیدم دوستهای خواهرم اونجا بودن
خواهرم زیاد تحویلم نگرفت انقدر که شوهرش ما رو تحویل گرفت خواهرم نه بیشتر با دوستهاش گرم گرفت یه جوری اونها هم برخورد میکردن انگار من غریبه ام تا اونا خواهرم انگار از خداش بود من زودتر برم نمونم اونجا منم سریع بلند شدم برگشتم حتی شوهرمم همین و حس کرده بود صرفا برای درد دل اینجا اومدم گفتم