سال ها پیش تو یه همچین شبی
جشن عقدم بود
پیراهن صورتی قشنگی تنم کرده بودم
موهای فر شده با یه تاج کوچیک رو سرم
چشمام پر بود از برق شادی
دل کوچیکم پر از آرزو هایِ رنگا وارنگ
همینطور که نشسته بودیم
دستمو سفت گرفته بود تو دستش🥲
یه عزیزی اومد در گوشم آروم گفت میدونی امشب شبِ
آرزو هاست...!
از فرصت استفاده کردمو خودمو واس خدا لوس کردم
گفتم امشب شبِ منه خدا جون ...
ازت می خوام کسی که دستمو اینطور سفت گرفته
موندنی ترین و عزیز ترینم بمونه تا ابد...
اتفاقاً شد...خیلی هم عزیز شد....
اما موندنی...💔
نمیدونم کجایِ راهو اشتباه رفتیم
که تو کوچه پس کوچه هایِ زندگی
لا به لایِ روزمرگی ها هم دیگرو گم کردیم
و از دست رفتیم💔
کاش تو همون شبِ بهاریِ سال ۹۰ زندگیم کات میخورد
کاش آدما یه سکانس از زندگیشون رو
که به نظرشون بهترینه ،
میشد انتخاب کنن و همونجا از زندگی
بمونن و بمونن و بمونن