همونم که پدرشوهرم مرده شوهرم گفته باید برگزدیم تو یه ساختمون با خانوادش زندگی کنیم ،امروز خیلی باهاش حرف زدم گفتم که اصلا به هیچ وجه من نمیتونم تو یه ساختمون باشم اونم گفت که من هم نمیتونم مادرمو با دوتا بچه تنها بذارم بچه منظورش برادرشوهر ۲۰ ساله و خواهرشوهر هفت سالمه.گفت دائمی نیست تا موقع فروش خونه باهاشونیم بعدش یه خونه دوطبقه راه جدا میگیریم😭😭گفتم نمیخوام اصلا تو یه ساختمون بعدش گفت پس دوسال اینا هستیم بعد میریم .بهش گفتم من هفته ای چندبار به مادرت سر میزنم اونم بعد نظرش یکم عوض شد ولی پشیمونم مگه بیکارم هفته ای چندبار برم به ننه اون سر بزنم😢.بهم گفت خب الان که یازده روز مونده تا وقت خونمون تو این چندروز که خونه پیدا نمیشه گفتم وقت میگیریم از صابخونه. خانوما بازم عین خیالش نیست انگار نه انگار قرارداد خونمون داره تموم میشه.
همینجوریشم برا خونه اصلا نظر منو نپرسید یا یبار بام حرف نزد من ازش پرسیدم خونرو چیکار میکنی گفت برمیگردیم تو اون طویله خراب شده.