بعد ۸ ماه یه روز اتفاقی دوباره ی جایی همو دیدیم همین ک فهمیدم اونه فرار کردم رفتم بیرون اومد پشت سرم دید نگاهش نمیکنم نشست تو ماشین رفت
شبش پیام داد گفت تو بودی فرار کردی؟کی اومدی شهرستان؟و به خاطر فلان مراسم اومدی؟
حرف زدیم دیگه آخرین پیامشو فقط لایک کردم با اینکه خیلی دوستش داشتم ولی لج میکردم
بعد دو سه هفته پیام داد گفت من دیگه نمیتونم واقعا خوشم میاد ازت این مدتی ک هی بلاک میکردی اعصابم بهم ریخته بود پرس و جو کردم همه گفتن دختر فلانی خوبه مثل مادرشه تمام خصوصیات مادرشو داره مهربونه دلسوزه با غیرته و بهش گفته بودن فکر نکنم تا الانم توی رابطه رفته باشه
دیگه بعد یه مدت حرف زدن مثل قبل و شناخت بیشترمون رفتیم توی رابطه و خیلی خوشحالم الان که همچین پسر درستی اومده توی زندگیم
و از اون بیشتر از دست خودم ناراحتم چون وقتی بحث کردیم گفتم خدایا خودت میدونی با چه ذوقی اون سنگا رو گرفتم و دوباره یرگشتم سمت ضریح چرا دلمو شکوندی
همیشه میگه من تو رو بیشتر دوست دارم
ولی هنوز بهش نگفتم من اون موقع هم اونقدر زیاد دوستت داشتم که رفتم دو تا سنگ انگشتر ست گرفتم
مطمئنم بفهمه خیلی خوشحال میشه
عکسمونو بذارم؟دیشب گرفتیم😁البته من چیز زیادی معلوم نیست