داشتیم جدا میشدیم باز نشد دوباره محکوم به زندگی کردن شدم باهاش
شوهرم بچه هامو گرفته بود ازم با مادرم اومدیم در خونه
باز نکرد تو حیاط اومد مادرم و کتک زد قلبم له شد من شکستم
دست مادرم تا چند وقت کبود شده بود😔مادرم پیر و ضعیف مثل من نتونست دفاع کنه از خودش
خدا جواب ذل شکسته من و مادرم ازش بگیره
درسته مامانم بهم ظلم کرد منو به اجبار داد ب این مرد بیشعور ولی دوسش دارم مادرمه💔اونم منو با بدبختی بزرگ کرد با نداری مثل خودم ک دارم بچه هامو اونجور بزرک میکنم ولی راضی نشد چرا من خوشبخت بشم نمیدونم
سرنوشت منو مامانم مثل همه اون برا فرار از دست برادرش با بابام ازدواج کرد طعم خوشیو نچشید هیچوقت! هنوز بعد ۳۰ زندگی هرروز دارن میجنگن باهم
منم مثل اونا
هعی خدا