دوستم چند روزیه حالش بده
براش نوبت گرفتم بره پیش روانپزشک ولی قبول نمیکنه میگه خودمو بکشم بهتره فقط با من حرف میزنم آخه شنونده خوبیم
چند سال پیش وقتی بچه بوده بخاطر رفتن برق و نبود کولر مجبور میشن تو پذیرایی خونه کنار هم بخوابن .پدرش که کنارش خوابیده بوده تو خواب سینه هاشو دستمالی میکنه به گفته خودش اون لحظه شوک بهش وارد شده ولی نمیخواسته قضاوت کنه سریع پس بر میگرده پشت سرش نگاه میکنه میبینه در کمال ناباوری پدرش بیدار بوده و وقتی واکنش دخترش رو میبینن خودشو میزنه به خواب
بعد هر جا میرفته مسافرتی پدرش بهش میگفتن بیا کنار خودم بخواب
میگفت همیشه میرفته یه گوشه اتاقی جایی و پتو رو دور خودش میپیچیده جوری که هیچجاش معلوم نباشه
آرزو به دلش مونده تو خونه یه تاپ بپوشه
به گفته خودش باباش شب تا صبح نماز میخونه و تسبیح دستشه
جدیدا میگه پدرش دخترا مردمو دید میزنه و گیر میده چرا شال سرشون نیست و چرا لخت میگردن و این حرفا
سر همین حرفاش همیشه میره به باباش
میگه چندبار مستقیما به باباش گفته اینکار رو کردی باباش یا موضوع پیچونده یا به روی خودش نیاورده
میگه وقتی در مورد این موضوع حرف میزنه پدرش خودشو به یه کاری مشغول میکنه ولی حتی حاضر نیست بیاد ازش معذرت بخواد بعد انگ دیوونه بودن هم بهش میزنه
بدبخت به هیشکی اعتماد نمیکنه
اصلا از آدما میترسه
چند وقت پیش یه پسر اومده خواستگاریش
اینقدر بی اعتماده ردش کرده
پدر و مادرش انگ دیوونه بودن بهش زدن و هر چی بود بارش کردن
به مادرش موضوعوگفته مادرش گفته میبرمت پیش روانپزشک ولی هیچی از کار بابات نگو بگو یکی دیگه این کارو کرده زشته
دوهفته بود حتی دانشگاه هم نیومد
همش کارش گریه و زاریه
من چکار کنم
فقط هم به من گفته
به روانپزشک گفتم میگه من مجانی درمان نمیکنم باید حضوری بیاد
هر کار میکنم قبول نمیکنه بره پیش روانپزشک
واقعا دلم کبابه براش