به طرز عجیبی بریدم خسته ام
حال و حوصله ی هیچ کسی رو ندارم
کسی درکم نمیکنه نمیفهمه منو بیزارم از این ب اجبار ادامه دادن
بیزارم از کنار کسی بودن که سعی کردم همیشه بهش عشق بورزم ولی اون دوری کرد ازم نه میفهمه کی از ته دل خوشحالم ن غم توی چشامو میفهمه سرش کنارم روی یه بالشته ولی حتی متوجه نیست اون بالش از اشک چشای من خیس
خسته ام از تظاهر از قورت دادن بغضم از قوی بودن
از این که خاستم بگم ببین منو منم هستم ولی ندید و نمی بینه
کاش میشد بدون مرگ از این زندگی از این ادما از همه فرار کرد