خیلی
تا شبی که نشنیده بودم ازدواج کرده هنوز منتظرش بودم باورم نمیشه اینقدر زود بره ازدواج کنه
ولی خب زمانی که شنیدم دیگه با همهی وجودم از خدا خواستم فکرش و مهرش رو از دلم بیرون کنه
اونشب کلا نخوابیدم
تا ساعت ۳ گریه کردم بعد رفتم اینستا یه پست دیدم که نوشته بود اگه کسی رو نداری درد و دل کنی زنگ بزن به حرم امام رضا منم شمارشو برداشتم و زنگ زدم یکم شکایت همسر سابقمو کردم و بازم گریه کردم، بعدم رفتم توی حیاط نشستم تو این سرمای شدید هیچی متوجه نمیشدم
صبحش یه عالمه از موهام سفید شده بود به فاصلهی یه شب
ولی گذشتم دیگه
توکل کردم به خدا
از نبودنش ناراحت نبودم
از این ناراحت بودم چرا اینقدر واسش بی اهمیت بودم من و عاطفه و احساسم.
چرا وقتی منو نمیخواست اومد و به بدترین شکل ممکن منو له کرد و رفت، این فکرا اذیتم میکرد.
ولی مطمعنم خدا بالای سره و دنیا میچرخه
هیچ خوبی و بدی بی جواب نمیمونه