الان خونه مادربزرگم هستیم همه میوه خوردم عمم پاشد جمع کنه یهو پدرم داد زد پاشو جمع کن درصورتی که همه نشسته بودن یهو همه بهم خیره شدن من واقعا قلبم شکست هرچند اولین بارش نبود ولی خب...
بعد اومدم ظرفارو جمع کنم یه چاقو افتاد پایین پدرم یهو با ی لحن بدی گفت هِرررری
من فقط۱۶ سالمه به خدا حقم نیست اینهمه دلمو بشکونن
آنقدر خارم کردن توی جمع دیگه طاقت ندارم خسته شدم
اول مهر میخواستم یه جامدادی بگیرم تو مغازه برداشتم موقع حساب کردن که شد پدرم گفت چقدره گفتم دویست خورده ای بعد جلو اینهمه ادم و فروشنده گفت برو گمشو بزار سرجاش مگه پول مفت دارم🙂
فقط خدا میدونه من اونجا چقدر شکستم سریع گریم گرفت نتونستم خودمو کنترل کنم تو مغازه ریز ریز داشتم گریه میکردم
به خدا همه ب مامان و بابام میگن خوشبه حالت دخترتون چقدر مودبه چقدر بتون کمک میکنه و فلان
شاید باور نکنین ولی داداشامو خودم بزرگ کردم کارای خونه همه شون بامنه حتی گردگیری عید مامانم خونه داره ولی ی سره با دوستاش حرف میزنه کار خونه میندازه گردن من
حتی مای بیبی داداشامو هم من عوض میکردم